دغدغه های فکری زندگیم زیادند از کجا باید شروع کنم ، کدومش رو بگم ؟
مدام از خودم میپرسم آیا به نتیجه خوبی میرسم ؟ آیا بعد از اینهمه جان کندن بلاخره نور را میبینم ؟
آیا میتوانم ازین غاری که خودم را درونش حبس کرده ام به سادگی پا به بیرون بزارم ؟
ممکنه که منم روزی از ته دل بخندم و از هر روز زندگیم لذت ببرم ؟
آه کاش تنها دغدغه هایم همین ها بودند ...
از دیگر دغدغه هایم این است که به خاطر آشنا کردن یه نفر آشنا به یه نفر اشتباه مورد سرزنش اطرافیان قرار بگیرم ، آخه مگه من کف دستم را بو کرده بودم که بفهمم او اینقدر به آن فرد وابسته خواهد شد و از زندگیش حتی برای او بگذرد ؟!
آه اینکه دیگران همیشه مرا آدمی خوب میبینند چه ؟ من اصلا آن چیزی که دیگران فکر میکنند نیستم ، به نظر خودم آدمی دیو سیرتی هستم که دلش میخواهد نجات پیدا کند اما طناب نجاتش نیز با خودش توی چاه افتاده .
ممکن است بتوانم بلاخره روزی را بدون هیچ تشویشی بگذرانم ؟!
آیا میتوانم فردی مفید برای جامعه واقع بشم ؟!
ممکنه که افتخار خانواده بشم ؟!
روزی میرسد که حرف های بی جهت مردم برایم پشیزی ارزش نداشته باشد ؟!
هر روز مدام نگران حرف ها و شایعه های پشت سرم هستم .
کاش میدانستیم نباید گاهی افکارمان را بر زبان آوریم ، کاش میتوانستیم کمی افکار مسموممان کنترل کنیم و یا حتی مثبت فکر کنیم .
دیروز بود که متنی را بر روی دیواری دیدم و در همان لحظه به خاطر سپردمش
واقعا ازش خوشم آمد ، با خودم گفتم اگر همه ما این متن را الگوی زندگی خودمان قرار میدادیم چقدر زندگی هممان زیبا تر میشد و شاید کمی از دغدغه هایمان کاسته میشد .
آه
اگر بخواهم همه دغدغه هایم را بگویم سالهای سال طول میکشد ، اما همچنان امیدم را از دست نداده ام.
باز دلتنگی
باز پلکهای خسته
باز شب
باز هم خواب
باز هم رویا
کوچه ای تاریک و وهم آلود
و من سرشارم از انبوه تنهایی
ماه و ستاره در پس ابر های تیره و تار محزونند و زندانی
و چه سنگین است و ترس آلود این شبهای بی نور
خواب
شب
خواب
شب
از دوردست این شب های ظلمانی و بس تاریک صدایی میشنوم
آیا من هنوز خوابم
یا که بیداری ام زخمی شده ؟
میشنوی ؟
از تو میپرسم ؟
صدای وزش نور می آید؟
چرا من اینقدر مشکوکم ؟
چرا تو اینقدر مظنونی ؟
من مشکوکم ولی مشتاق
به آن ذره نور در دوردست می نگرم
نور
دور
نور
دور
ای شب زده
ای مغموم
ای نا امید از نور
من نیز چون تو زخم دارم ازین نامردمی ها
ولی نور را باید دید
ابر ها را کنار باید زد
پشت این ابرهاست که نور هنوز هم نفس میکشد
هر چند بیداری امان زخمی و چشمانش خسته است
ولی زخم بیداری نباید کهنه تر گردد
این زخم نباید ناسور شود
ماه و ستاره تا ابد پشت ابر نمیمانند حتی در شب ظلمت
من به امیدواری خود معتادم
زخم بیداری نباید کهنه تر گردد
در پوشش سیاه هر شب تبسمی از طلوع صبح پیداست
به آن لبخند امید باید بست
این زخم نباید کهنه تر گردد
من به امیدواری خود معتادم
نور را باید دید
نور را باید دید
نور را باید دید
نور را باید دید
«اصغر صادقی »