توکا
توکا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

جدال

چند روزی بیشتر به رسیدن سال نو نمانده بود، روزهای اخر سال با این که پر از شور و نشاط بود اما کمی هم ترسناک بود. پسر بچه هایی که از روی شیطنت و کم فهمی دست به بازی های خطرناک می زدند شادی روزهای آخر را به کام خیلی ها تلخ می کردند. زنی در آستانه چهل سالگی در حالی که دست دختر کوچکش را گرفته بود، از کوچه گذر می کرد. دیگر صدای ترقه نمی آمد چند پسر بچه با گچ روی زمین خانه های بازی لی لی را کشیده بودند و با یک سنگ با هم دیگر بازی می کردند. زن به دخترش گفت چه پسرهای خوبی به جای بازی هی خطرناک لی لی بازی می کنند. دلش خواست مثل کودکی اش برود و با بچه ها لی لی بازی کند. چه اشکالی داشت جز مساله سن که مساله دیگری در میان نبود. شاید همسایه ها یا آشنایی او را می دید اما مگر کار اشتباهی بود بازی با چند پسر بچه. چند دقیقه ای به تماشایشان پرداخت و در ذهنش بالا و پایین کرد که برود یا نرود. هزار مانع در ذهنش بوجود امد که او را از رفتن منع می کرد و فقط یک چیز بود که او را به بازی تشویق می کرد و آن شور کودکی بود که هنوز درونش نمرده بود اما عاقله زن درونش زورش بر کودک درونش چربید و اجازه رفتن به او نداد. اگر می رفت معلوم نبود برای یک لحظه شوریدگی امروز، فردا چه حرف ها که پشت سرش نمی گفتند. اصلا خوب شد که نرفت آنجا محله کوچکی بود و همه خانم معلم را می شناختند.

بازیترقلِی لِیمعلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید