ویرگول
ورودثبت نام
توکا
توکا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

حضور


جایی در اعماق وجودم هنوز حضورش را احساس می کردم . گاهی با تمام وجود اما گاهی اصلا حضور نداشت . اما در قلب او حضورش پر رنگ بود . کوچک بود و پاک . هنوز آن روی دیگر دنیا را ندیده بود . هرچه می دانست از خوبی دنیا بود و شنیده بود که همه اینها فقط به خاطر خوبی اوست. وقتی زیبایی حرم را دید محو تماشای آن شد و ساعت ها به نظاره آن نشست و ما نمازی نه از سر تسلیم که از سر عادت خواندیم و راهی شدیم. اما او محو تماشا بود . دلم نیامد صدایش کنم . در میان نورها بسان فرشته ای پاک و بی آلایش بود و زیبایی آن مکان روحانی رو دو چندان کرده بود.

تماشا
تماشا

زمانی که نمی دانم چرا آنقدر کش آمده بود برمن گذشت و من خسته از این حال روحانی کفش هایم را پوشیدم و مکان را ترک کردم. می خواستم در طبیعت باشم و با گل و گیاهان روحم را آرام کنم نه در آنجا.

زمان می گذشت اما او نمی آمد . اگر رهایش می کردم میخواست تا قیام قیامت آنجا بماند. به سراغش رفتم و دیدم که سر بر سجده بندگی دارد و با خدای خود راز و نیاز می کند و رها از دنیای مادی ما در عالم بالا سیر می کند.

زیبا و با شکوه. کوچک بود اما حضور او را با تمام وجود در قلب بزرگش احساس می کرد و بندگیش نه از سر عادت که از سر عشق و نیاز بود.



دل نوشتهراز و نیازبندگیعکاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید