این روزها صفحات اینستاگرام پر شده است اخبار قتل، خودکشی ، تجاوز و مرگ و میری که روح و روانت را به بازی می گیرند. سال ها پیش که فضای مجازی به این شدت پر رنگ نبود، این اخبار وحشتناک را می توانستی میان صفحات روزنامه حوادث پیدا کنی. من خودم مشتری پرو پا قرص این روزنامه ها بودم. دچار یک مازوخیسم وحشتناک شده بودم. مثل یک داستان سریالی هر سه شنبه روزنامه حوادث را تهیه می کردم و دنبال ماجراهای قتل های وحشتناک بودم. هر شب کابوس می دیدم. به انسان های اطرافم بی اعتماد شده بودم. ترس و وحشت تمام وجودم را در برگرفته بود. شب ها به خاطر این قتل های فجیع و وحشیانه اشک می ریختم. اما نمی توانستم از دنبال کردن ماجراها دست بردارم.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد، اما بالاخره از دنبال کردن این اخبار دست برداشتم. مدت ها سرم به دنیای دیگری گرم بود تا اینکه چند شب پیش در یک مهمانی یکی از آشنایان از قتل فرزندی توسط پدرش گفت. کنجکاو و نگران به دنبال کردن اخبار در صفحات مجازی می گشتم. نمی دانستم چه کسی مقصر است. پسری که به ادعای پدرش بی اخلاق بوده یا پدری که فکر می کند، خدا است. برای خودش حکم می دهد و آن را اجرا می کند. پسر بی اخلاقی که به ادعای پدرش، باعث آزار خانواده بوده یا پدری که تمام فرزندانش را متهم به بی اخلاقی می کند. تازه، اگر آزاد باشد دختر دیگرش را هم می کشد. اگر به ادعای پدر تمامی این فرزند دچار مشکلات بوده باشند و بی اخلاقی در آنها موج بزند آیا پدر مقصر نیست که در تربیت آنها کوتاهی کرده است. نمی دانم آن وقت به یک تناقض تاریخی برمی خورم که پسر نوح با بدان بنشست و خاندان نبوتش بر باد داد. پسر نوح با آنکه پدرش نوح بود اما دچار فساد اخلاقی شده بود. پس نمی توان به پدر خرده گرفت که پدرش در تربیتش کوتاهی کرده است. او نوح بوده است. پیامبری که خیلی از افراد را به راه راست هدایت کرده بود. اما نوح هم به خودش اجازه نمی دهد برای سرنوشت پسرش تصمیم بگیرد. در آخرین لحظات بازهم از او می خواهد که با او همراه شود. او همه چی را به خدا واگذار می کند.
اگر این پدر که سجده شکر برجا می آورد و ادعا می کند که موجودات ناپاکی را از روی زمین پاک کرده است، خودش پاک بود آیا دست به چنین کاری میزد.
قداست و احترام پدر با چنین پلیدی هایی از بین رفته است. این روزها چنان ذهن همه ما درگیر این حادثه تلخ و فجیع شده است که کودکان هم نگرانند که نکند اگر اشتباهی مرتکب شوند پدر و مادرشان چنین بلایی را سرشان بیاورند.
چه چیزی باعث می شود که یک انسان اینطور خودمختار بشود. چطور مردی قاتل می شود. چطور زنی همدستش می شود. زنی که جانی را به دنیا آورده است و دوسال تمام از شیره جانش آن جان را تغذیه کرده است، همراهی اش کند. هیچ چیزی نمی دانم، قضاوت هم نمی کنم. نه می دانم ان فرزند چه کرده است که چنین خشم پدر را بر انگیخته است. نه می دانم پدر چه تفکری داشته است. فقط از دست اجرای حکمی که خدا باید می داد توسط پدری که فکر می کند، خداست غمگینم.
اگر هر کسی بخواهد که خودش حکم بدهد و آن را اجرا کند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود. دیگر نمی شود حتی یک لحظه در چنین جهان آشفته ای زندگی کرد. کاش کمی فقط کمی مهربان تر باشیم. قبل از هر تصمیمی کمی فقط کمی خدایمان را به یاد بیاوریم.
باز آشفتگی آن روزها برگشته است. بازهم هرشب دچارکابوس می شوم. برای فرزندی که نمی شناختمش اشک می ریزم. از پدری که ادعای پدری می کند، می ترسم و نگران می شوم از پدران بسیاری که در سرزمینم وجود دارند و بویی از انسانیت نبرده اند. بدتر از آن از مادرانی دلم می گیرد که هیچ مهر و عاطفه ای از مادری ندارند. فرزندت را کشتی، باشد. اما چطور توانستی با قساوت قلب جنازه اش را تکه تکنه کنی. این را هیچ وقت نخواهم فهمید. کاش از خواب بیدار شوم. کاش این کابوس تمام شود. کاش جهانم، جهانی بهتر شود.