ویرگول
ورودثبت نام
توکا
توکا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

معرفی کتاب کتابخانه‌ی نیمه شب

معرفی کتابخانه‌ی نیمه شب را برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته‌ام.

نویسنده: مت هیگ

مترجم: محمد صالح نورانی زاده

ویراستار: نگین موزرم نیا

انتشارات: کتاب کوله پشتی

«بین مرگ و زندگی یه کتابخونه‌ست و توی اون کتابخونه، قفسه‌های کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگی‌ها رو بهت می‌ده که می‌تونستی تجربه‌شون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگه‌ای کرده بودی، چی می‌شد… اگه شانس این رو داشتی که حسرت‌هات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام بدی، چه اتفاقی میفتاد.»

درگیر خواندن کتابخانه‌ی نیمه شب بودم. بی‌توجه به اسم نویسنده، کتاب را می‌خواندم. از عکس پشت جلدِ کتاب به مرد بودن نویسنده پی بردم. اگر عکس نویسنده را در پشت جلد، قرار نداده بودند، به اشتباه فکر می‌کردم، نویسنده یک زن است. اصلاً چه اهمیتی دارد که نویسنده کیست؛ با این وجود دلم می‌خواست خودم آن را نوشته بودم. قهرمان اصلی داستان زنی است که در زندگی‌اش به پوچی رسیده است و دست به خودکشی می‌زند؛ اما جایی میان مرگ و زندگی در کتابخانه‌ای گیر می‌افتد. در این کتابخانه می‌تواند تمام زندگی‌هایی که می‌توانسته با انتخاب‌های متفاوت داشته باشد را امتحان کند و هر کجا که احساس کرد آن زندگی را با تمام وجود دوست دارد، در آن زندگی بماند. تا به امروز زندگی‌های زیادی را تجربه کرده است و در زندگی که همسرش یک پزشک است و یک دختر کوچک هم دارد، فعلاً مانده است.

لورا سید نوزده سال پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، در گرمای کتابخانه‌ی کوچک مدرسه هیزلدین در شهر بدفورد، پشت میز کوتاهی نشسته بود و خیره به صفحه‌ی شطرنج نگاه می‌کرد.
چشمان خانم اِلم، کتابدار کتابخانه‌ برق زد و گفت: «نورا، عزیزم، طبیعیه که راجع به آینده‌ات نگران باشی.»

این نوشته بر اساس فیزیک کوانتوم و فرضیه جهان‌های موازی نوشته شده است. اگر چنین فرضیه‌ای حقیقت داشته باشد، در یک زندگی من دختری هستم که با حافظ قرابت نزدیک دارد و از نوادگان حافظ است. البته می‌گویند حافظ ازدواج نکرده است؛ اما چه می‌دانیم شاید در یک زندگی‌اش ازدواج کرده باشد و کلی هم نوه و نتیجه داشته باشد. به هرحال دلم می‌خواهد نوه‌ی حضرت حافظ باشم. این کتاب تخیلم را بارور کرده است. تخیلی که به لطف زندگی سراسر سختی که تا پشت بام خانه هم فراتر نرفته بود، حالا به جایی رسیده است که من نوه‌ی حضرت حافظ شده‌ام. پدرم با آنکه فرهیخته و اهل کتاب است، اصرار دارد که من با یکی از نوادگان سعدی ازدواج کنم و من دلم می‌خواهد با اقوام شاپور که امروزی‌تر هستند و اهل طنز هم هستند، ازدواج کنم.

خلاصه که پدر در برابر دختر کوتاه می‌آید و من عروس خاندان شاپور می‌شوم و بعد به خودم لعنت می‌فرستم که چرا همچین کاری کردم. شیرینی طنز در کامم تلخ مثل زهر می‌شود. به رختخواب می‌روم و در جهان دیگری از خواب بیدار می‌شوم. در این جهان من مسئول یک کتابخانه بزرگ هستم و حقوقم هم بالا است و پدرم به من افتخار می‌کند که توانسته‌ام شغلی دولتی و خوبی برای خودم دست و پا کنم. همه چیز خوب پیش می‌رود تا اینکه رئیس کچل و شکم گنده‌ی کتابخانه از من خواستگاری می‌کند و من تمام بدنم مورمور می‌شود و برای اینکه محتویات معده‌ام را بالا بیاورم به دستشویی می‌روم و بعد در جهانی دیگر چشم به جهان می‌گشایم. در این جهان من زن مردی کشاورز هستم و روی زمین کار می‌کنم. این مرد به نظرم قیافه‌اش آشنا است. در زندگی واقعی‌ام او را دیده‌ام. یادم می‌آید که همان موقع مادر گفت هر چقدر هم که خوب باشد، نباید به او فکر کنی او اهل سرزمین دیگری است و زندگی با او سخت است. او مهربان است و به نظرم اصلاً کار اشتباهی نکرده‌ام؛ اما وقتی شب با خستگی تمام باید ظرف‌های یک قبیله را بشویم، از این زندگی هم حالم به هم می‌خورد و بعد مرتب زندگی‌های دیگر را امتخان می‌کنم و از این زندگی به زندگی دیگر و هیچ کدام چندان باب میلم نیست. همه شان یک جای کارشان می‌لنگد حتی آن زندگی لاکچری هم پر از خیانت و دو رویی است. حوصله‌تان را سر نمی‌برم و از مابقی زندگی‌ها چیزی نمی‌گویم. دست آخر به زندگی می‌رسم که خیلی شبیه زندگی خودم است. حتی یک لیوان چای هم کنار رایانه رومیزی‌ام قرار دارد؛ اما چای سرد شده است. فکر می‌کنم در همین زندگی بمانم. فقط باید برای خودم چای تازه بریزم.

نویسنده کتاب مت هیک نام دارد و به شما این فرصت را داده است که حسرت‌هایتان را زندگی کنید. اگر انتخاب دیگری داشتید، زندگی شما چطور بود؟

با وجود خستگی زیاد طاقت نیاوردم و بالاخره کتاب را به انتها رساندم. پایان کتاب همان چیزی بود که حدسش را می‌زدم. قهرمان اصلی داستان فهمید که وجود خودش در همین زندگی چقدر ارزشمند است و دلش خواست که زنده بماند و محیط اطرافش را آباد کند.

شخصیت اصلی داستان با تجربه‌ی زندگی‌های دیگر به این مسئله پی برده بود که هر کدام از انتخاب‌هایش با وجود جذابیت ، بازهم دچار نواقصی بودند؛ بنابراین تصمیم گرفت کتاب زندگیش را خودش بنویسد و در همین نقطه‌ای که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، زندگی‌اش را از نو بسازد.

بعد مدت‌ها کتابی را با تمام وجود مزه مزه کرده بودم. هر سطر کتابخانه‌ی نیمه شب برایم یک زندگی تازه بود.

حسرت‌هایی که زندگی نکرده بودم، انتخاب‌هایی که شاید اشتباه بودند و شاید هم درست. با خواندن این کتاب متوجه شدم خیلی از حسرت‌هایی که در زندگی داشتم، اصلاً حسرت من نبودند و حسرت پدر و مادرم بودند و شاید هر انتخاب دیگری هم داشتم، زندگیم به خوبی الان نبود.

درک اینکه جایگاهی که انسان برای رسیدن به ان تلاش زیادی کرده است با جایی که یک عمر از آن فرار کرده یکی است، تأثیر زیادی روی او می‌گذارد. اینکه بفهمد زندان نه مکان، بلکه ذهنیت است. خاص ترین کشف نورا شخصیت اصلی داستان کتابخانه‌ی نیمه شب هم این بود که فهمید از بین تمام زندگی‌هایی که تجربه کرده است، زندگی‌اصلی اش بزرگ‌ترین و شدیدترین تغییرات را شامل می‌شود، همان زندگی آغازین و پایانی‌اش

کتابخانه‌ی نیمه شبکتابمرگ زندگیچالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید