مهری قصه من، خیلی مهربان و دوستداشتنی است و جز اسم مهری، اسم دیگری برازندهٔ او نیست. او زیباترین و خوش قلبترین زنی است که میشناسم. مثل یک مادر مهربان است. اصلاً شبیه مادرم است و دست پختش هم دست کمی از دست پخت مادرم ندارد. چشمهایش هم به رنگ دریاست. مهری من هیچ خانوادهای ندارد. خانواده او حالا ما هستیم و دخترم او را مامان مهری صدا میکند و مهری کیفش کوک میشود. مهری من شبها قصههای هزار و یک شب را برای دخترم میخواند و دخترم دیگر به من التماس نمیکند که با وجود خستگی فراوان برایش قصه بگویم. داستان هر شب ما این است، نمیدانم به تنهایی کدام کار را انجام دهم. بنویسم یا نقاشی کنم یا به درسهای او برسم در عین حال خانهام هم همیشه مرتب باشد و عط خوش غذا همه جا بپیچد. آخر شب هم با مهربانی مثل مهری برایش قصه بگویم و نمایش عروسکی بازی کنم.
دخترم حالا هشت سالش شده است؛ اما هنوز هم مثل ایام قدیم از مامان مهری مهربانش قصه و نمایش عروسکی میخواهد. روزهایی که مهری در خانه است، همه چیز خوب است؛ اما روزهایی که مهری نیست، مامان لیلا خسته میشود و دلش میخواهد که دخترش بدون این خواستهها، به رختخواب برود تا او هم بتواند فقط و فقط کمی زودتر بخوابد.
این داستان ادامه دارد. ادامه ان را می توانید هر هفته چهارشنبه ها در آدرس زیر بخوانید.