توکا
توکا
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

نزهت الدوله


تلوزیون روشن است، مرد و کودک دراز کشیده جلوی تلوزیون روشن، در ساعتی که از نیمه شب گذشته است با یکدیگر به صحنه های کمدی فیلم می خندند. صدای تلق و تلوق ظرف شستن در صدای بلند تلوزیون گم می شود. زن عصبانی است اما خشمش را فرو می خورد و سعی می کند ظرف ها به بی صداترین شکل ممکن بشوید. قبل تر ها هر وقت عصبانی می شد صدایش را بلند می کرد و ظرف ها را طوری می شست که یکی از آن ها حتما می شکست. اما دیگر از شکستن ظرف ها خبری نیست. بغضی را که در گلو دارد فرو می دهد. تنش داغ و سوزان می شود. تمام خشمش مانند آتشفشانی خاموش اعماق وجودش را می سوزاند. ظرف ها را که می شوید خنکای آب اندکی التیامش می دهد و در ذهنش خلا های زندگی چندین ساله اش را می کاود. هیچ وقت نشد که شویش متوجه غمش بشود و برای غم او مرهمی باشد. غم های او را به سخره می گرفت و برچسب کودک بودن را به او می ­چسباند. دیگر یاد گرفته بود غم هایش را در نهان خانه دلش مدفون کند. اما چه جراحت ها و دردها که پشت لبخندهای بی روحش پنهان نبود. هیچگاه شویش متوجه حضور پررنگ او در زندگی که رفته رفته کمرنگ تر می شد، نشده بود. همیشه او را بابت کاستی ها و نقص هایش نکوهش می کرد. از او می خواست که دنیا را از دریچه دید او بنگرد حال آآن که زن در جهانی دیگر متولد شده بود. برای خود عالم دیگری داشت با آن که تمام سعی اش را کرده بود که خودش را با این جهان سازگار کند اما بازهم کاستی هایش عیان بود و هربار که به رخش کشیده می شد آه از نهادش بر می آورد. یک بار هم نشده بود که او را درک کند و دست هایش را بگیرد و از او بخواهد مشکلش را به او بگوید بی آن که از دستش عصبانی شود. زن هزاران کلمه عاشقانه بلد بود که در مواقعی که حالش خوش بود و کبکش خروس می خواند و مانند کودکی شاد و بی دغدغه از مشکلات شده بود، به کار گرفته بود تا شویش را کمی عاشق پیشه تر کند اما او هیچ بهره ای از این آموزش های غیر مستقیمش نبرده بود. بازهم طلب کار مابانه او را بابت هر چیزی توبیخ می کرد. بازهم جای شکرش بود که شویش کاری داشت که به خاطر آن مجبور بود گاه گاهی خانه را ترک کند و به سفرهای طول و دراز برود. با آن که عاشق زندگیش بود اما این لحظه های تنهایی را دوست داشت. لحظه هایی بی آن که مجبور باشد خانه را برق بیندازد و همه جا را رفت و روب کند در میان کتاب هایش غرق می شد. زن مثل زن های دیگر نبود. اهل هیچ چیزی نبود نه رفتن به مهمانی و نه پاساژگردی اما تا دلت بخواهد کتاب داشت که عاشقانه در میان ان ها غرق می شد و در دنیای خیال تا آنجا پیش می رفت که دست دخترکش با نوازشی او را از خواندن متوقف می کرد. متوجه می شد که صبح شده است. تمام طول شب بی ترس و واهمه کتاب خوانده بود و جملاتی را که دوست داشت روی کاغذ نوشته بود تا از برشان کند. دخترک او را از عرش به فرش کشیده بود، اما زن عصبانی نمی شد. به دخترش صبحانه می داد، به کارهایش رسیدگی می کرد و برای ناهار غذایی بار می گذاشت و خانه را جارو می کرد و بعد کمی بازی با دخترک دقایقی را به استراحت می پرداخت و دوباره خواندن را از سر می گرفت. او از خواندن سیر نمی شد. عصرها هم دست دخترکش را می گرفت و به ساحل گیسوم می رفت وآانجا به تماشای شن بازی دخترکش در ساحل زیبای دریا می نشست. در رویا فرو می رفت اما چشم هایش روی دخترکش ثابت می ماند. دخترکش را از هرکسی در دنیا بیشتر دوست می داشت. غرق شدن در رویا او را از دخترش غافل نمی کرد. بعد از غروب به خانه بر می گشتند شام می خوردند و اماده خواب می شدند. این برنامه هر روزش در نبود همسرش، بود. اما وقتی او می امد از بس کارهایش زیاد بود دیگر هیچ وقتی برای خودش نداشت و بازهم همسرش از او ناراضی بود.

این روزها خیلی به داستان خانم نزهت الدوله از کتاب زن زیادی جلال آل احمد فکر می کرد و در گوشه و کنار زندگیش به دنبال ردپایی از عشق می گشت و پیش خودش فکر می کرد مگر از ان خانم چه کم دارد؟ چرا من نباید به دنبال ایده آل خودم باشم. نه من زندگی ام را دوست دارم من زن بی قیدی نیستم. او مثل نزهت زندگی را با بچه هایش ول نمی کند تا پی عاشقانه های خودش برود. او شوهر و کودکش را دوست دارد فقط کمی عاشقانه می خواهد. چیز زیادی نیست یک شاخه گل و یک پیامک بی هوا از سر دوست داشتن، او کم توقع است. نه نه او مثل نزهت الدوله نمی شود. با او فرق زیادی دارد. فقط کمی عاشقانه برای او بس است. از شستن ظرف ها که فارغ می شود بازهم با همان لبخند به سراغ شویش می رود تا عاشقانه را خودش بوجود بیاورد ...

زن زیادیجلالا آل احمدعاشقانهدریا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید