A?..
A?..
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

دوتا عشق دوتا دهان

از این فکرا امدم بیرون... بغض کل گلومو گرفت . قیافمو جمع کردم تو هم ... و بغضم ترکید !
ولی بی صدا گریه میکردم ... خودمو تکیه دادم به دیوار و دستمو گذاشتم رو دیوار..
و خودمو کشیدم پایین ، صدای دستم روی دیوار منو جذب خودش کرد و همینجوری که به دیوار زل زده بودم،
کلمو تکیه دادم به دیوار و چشمام تار میدید.
دستمو تو هم مشت کردم و میمالیدم بهم
استرسم خیلی بالا بود
نمیدونستم برا چی گریه میکنم! اخه اون که برام اصن مهم نبود ، بود؟
که یک هو صداشو شنیدم
بدنم اروم گرفت و از گریه بی صدا در امدم
سریع اشکامو پاک کردم و گوشمو گذاشتم رو در
-ببخشید شما کاسوکی رو ندیدین؟؟.

+ عا نه ندیدمش...
احساس کردم ی جرقه ای تو دلم روشن شد ، خود سرانه در رو باز کردم
و یک هو از کار خودم که هل شده بودم شک شدم! یعنی برا این حرفش انقدر خوشحال شده بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم؟؟
با خودم اروم گفتم
-Shit
بهم نگاه کرد و نگاهش رو من موند ، اب دهنمو قورت دادم و داشتم بهش نگاه میکردم
تو چشماش پشیمونی و ترس رو حس میکردم .
جوری که چشماش داد میزد میدونه برا چی دارم گریه میکنم ولی با این حال ازم پرسید:
- کاسوک... خوبی؟؟ چرا داری ... و اومد جلو تر ، انگشت اشاره ی سمت چپشو اورد سمت صورتم تا باهاش اشک رو صورتم رو پاک کنه. داشتم به دستش نگاه میکردم و صورتمو بردم عقب.
تعجب تو چشماش بیتشر شد.
زیر لب گفت
-کاسوکی...
با اینکه دلم تو این چند دقیقه حتی باسه ی بوی عطر تنش تنگ شده بود با صدای اروم و بغض گفتم
+ هوم؟... نکنه بازم میخوای بازیم بدی ؟! یا سوژه ای برای بازی دادنت پیدا نکردی هنوز ، صورتمو بهش نزدیک کردم (درحدی که یکی ببینه بگه جر دارن کیس میرن) بهش گفتم :
گمشو ... برام از هرچی دروبرمه مهم تر بودی ... فقط تو به من میومدی... کنار هم قشنگ بودیم
ولی الان دیگه نه!
اصلا ازت انتظار نداشتم با من اینکارو کنی...
...
کاری کرده بودم که بعض تو صورتش جمع شده بود
نزدیک بود که بترکه ، یکم از حرفام پشیمون شده بودم.
منم بغضم گرفت و قیافه هم مثل خمیری که دست یکیه عوض شد و بغلش کردم
هرچی باشع.. حتی اگه بدترین دختر اون مدرسه بود...
نمی تونستم از این حس بغل کردنش بگذرم
کلمو گذاشتم رو شونش و داشتم گریه می کردم
اونم دستشو گذاشت پشتم و هق ، هقش شورع شد
صدای بچه ها رو میشنیدم که پست سرمون پچ پچ میکردند ولی اصلا برام مهم نبود
غرق بوی تنش شده بودم... دوباره همون بو عه =)))
بوش برام مثل مورفین بود. همینجوری ک تو بغل هم بودیم گفتم :
+ میساکی اخه برا چی...؟ و دوباره گریه ام گرفت
جوابی نشنیدم...
تصور اینکه یک ثانیه برای خوم نباشه محاله!
زندگی بدون اونو رو نمیشه تصور کرد...
سفت بغلش کرده بودم، انگار منو میساکی دوتا خرگوشیم که تو گله ی گرگ ها گیر افتاده باشه سفت گرفته بودمش ، چون احساس میکردم زندگیمو دوباره پس گرفتم از اون گرگ ها....
اروم جوری که هیچکس نشنوه بهش گفتم :
+ میشه برا خودم بمونی؟ میشه ؟
با گریه خندید و گفت :
- اره
گریه ام همون گریه بود ولی با ی دلیل خوشحالی=)
که یکهو یکی گوشم رو گرفت ، گفتم :
+ عااااااااااا ، عااااا ريال چه غلطی می .... و بهش نگاه کردم .
معلم بود !! چشمام گرد شد و تصمیم گرفتم ادامه ی حرفمو نگم و لال شم
معلم به منو میساکی نگاه کرد :
* اوه اوه. اینجا مدرسه اس میدونستی؟
کل بچه های دورو برمون خندیدن ،
صدای هرکی که میومد رو میشنیدم تنم مور مور میشد
میساکی گفت :
+ بله ببخشید ...
معلم به همه نگاه کرد :
* صحنه ی خاصی رو میخواستین ببینید؟!.... ددع برین سر کلاساتونن
اخرای جملشو با داد تموم کرد...
همه همینجوری که نگاشون رو ما بود رفتن
منو میساکی هم میخواستیم بریم که معلم گفت :

هی هی هی ... دوست ندارین وقتتون رو بدین به من؟
قیافه ی منو و میساکی:...... عا بله :/
به هم دیگه نگاه کردیم و تک خنده ای زدم و با خودم گفتم:
امروز روز عجیبیه
ادامه دارد......


منو میساکیمنوبی صداتکیه دیوارمعلم
I DONT CARE
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید