A?..
A?..
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

یک چیز سبز (1)

به سقف نگاه میکنم تا خوابم ببره >
- شب بخیر!

+ اقای جولز چند بار شب بخیر میگی؟ لطفکن و خواب.
- اه، بله چشم
+ شب بخیرررر!
تق تق تق ( صدای رفتن )

- ایش ، حتی صدای کفشای پاشنه بلندشم رو مخه ! چرا اخه اینجوری میگه : شب بخیرررر! (ادعا در اوردن) یاد نامادری ی سیندرلا میوفتم...
کنار دستیم که رو تخت کناری دراز کشیده بود و داشت به من نگاه میکرد خندید.
بهش نگاه کردم و تک خنده زدم...
خب خبب بزارین خودمو معرفی کنمم:
من جولز هستم.. پیش خانواده ام زندگی نمیکنم ، بلکه تو خابگاهیم
و بله تجربه ی خوبیه به نظرم...
این معلم خانم شارمین بود که همه ی رفتاراش رو مخمه ....
اینجا فضای زیادی برای همه کار داره ، مثلا باشگاه داریم که میتونم والیبالم رو جوری انجام بدم که انگار تو مسابقه ام ... یا کتابخانه ی خییلیی بزرگی داریم که هنوز هیچکس نتونسته تمومش کنه! و منم قصدشو ندارم.
اینجا همه جور دختر و پسری هست...
کلاسامون هم به سه دسته تقسیم میشه ...

همین جوری ک تو فکر این چیزا بودم، یکی گفت :
- جول بخواب دیگه فردا بیدار نمیشیا !

+ اه باشه دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گوشم کشیدم ، اخه اگه پتو نندازی صبح از سرما شاید چند بار بلند شیی... برق های اتاق خواموش شد و سکوت ارامش بخشی کل اتاق رو فرا گرفت ... که یک هو سرفه ام گرفت ، چند بار سرفه ی شدید کردم و دیدم قصد بند امدن نداره بلند شدم نشستم. بغلیم که رو تخت خواب بود خوابالود گفت: خوبی؟؟ با سرفه بهش نگاه کردم و با خودم گفتم:

(اخه لعنتی به نظرت من الان خوبم ؟ دارم خفه میشمممممم.....) بهش لایک یا میشه گفت بیلاخ نشون دادم و صدای بچه ها بلند شد: *اهههه - خفه شو دیگهههه + ایشششششششش داریم میخوابیما! وقتی دیدمم دارم مضاحمت ایجاد میکنم با خجالت دویدم و رفتم تو دستشویی . تو راه رفتن به سرویس بهداشتی خودمو سرزنش میکردم که : اخه نصفه شب براچی باید سرفه کنی پسر؟؟ فعلان و فعلانن..... رسیدم به دستشوویی شیر اب رو بازکردم و دستمو بردم زیر روشویی ، اب گرم بود،

به چپ پرخوندمش و سردش کردم ، دهانم رو بردم زیر شیر اب و به سختی یکم خوردم... گلومو صاف کردم و به خودم در ایینه نگاه کردم، صورتم پریشون بود و خسته، زیر چشمام گود بود و خوابم میومد رنگمم صورتمم پریده بود.

وقتی با قیافه ام تو ایینه مواجه شدم گفتم : وای پسر !! چرا اینجوریم؟؟ یعنی همه اخر شب انقدر بد به نظر میان؟؟ تایم بهم تلنگر زد که الان موقعه ی این حرفا نیست! شیر اب رو بستم و رفتم بیرون. به بچه ها نگاه کردم و دیدم همه تخت خوابن. منم دراز کشیدم و پتو رو تا نوک دماغم کشیدم بالا. چشمامو روهم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد! خواب دیدم: ( اتفاقات در خواب:...)

به روی ی میز که کل صفحه ی نمایش برایم طوسی بود و یک جعبه ان رو بود نگاه میکردم. به سرعت رفتم سمتش و بدون فکر کردن بهش درش رو باز کردم، انگار که یک رباتم و وظیفه دارم هر جعبه ای ببینم سریع برم سمتش و درش رو باز کنم! به توی جعبه نگاه کردم ... یک نور شدید سبز رنگ اون صفحه ی نمایش بی روح و طوسی ی خوابمو روشن کرد. در خواب چشمامو تار کردم و به داخل جعبه خیره موندم، سه تا چیز پر نور خیلی خاض بودن که تو عمرم ندیده بودم. و نخواهمم دید (چون الانم دارم خواب میبینم) گفتم : - واووووووووووووووووو

حالت کیریستال یا الماس رو داشت ولی رنگ خاص و عیجبیی رو داشتند که زیبا ترشون کرده بود . بهشون دست زدم . جنسش همونجوری بود که در خواب فکر میکردم... یهو خیلی بی ربط دیدم که تو یک غارم و یک خرس داره دنبالم میکنه..

درحدی که ترس وجودمو برداشته بود دویدم . فقط دویدم و توی خواب داشتم به خودم میگفتم که : جولز نترس این فقط ی خواب همیننن!

که یک هو پام به سنگ گیر کرد و افتادم رو زمین، ناخود اگاه به پشتم خیره موندم و دیدم .. بله خرس بهم رسیدم و دهنشو برام باز کرد...

اون بوی بد دهانش و گرمی ی نفسش حس خیلی عجیبی رو میداد که انگار واقعا تجربه کردمش !! صورتشو کج کرد که بیاره سمت صورتم که از خواب پریدمم ( در امدن از حالت خواب.) سریع نشستم رو تخت و تند تند نفس میکشیدم

- هیههههیییححح هییییییح به قفسه ی سینه ام نگاه میکردم که چقدر تند تند بالا پایین میشه و چشمم به یقه ی لباسم افتاد که خیس عرق بود! دستمو کشیدم دور گردنم و جوری بود که انگار دستم زیر اب بوده! چشمامو بستم و زیر لب تند تند گفتم: شت ، شت ، وای واییی یک قلوپ اب خوردم . کمی اروم شدم و به خوابم فکر کردم.... سریع یک کاغذ و مداد برداشتم و کل خوابمو با جزییات کامل نوشتم. بعد به کاغذ خیره بودم که یادم امد که اصلا ساعت چنده؟؟ به ساعت نگاه کردم ، که دیدم ساعت 3 نصفه شب بود. به دورو برم نگاه کردم ، هیچکس بیدار نبود جز من! تو ذهنم جمله ای که قبلا یک جا خونده بودم مرور شد که: (وقتی سه ی نصفه شب بیدار میشی و از خواب میپری یعنی یکی داره بهت زل میزنه) خسته بودم ولی خوابم پریده بود... دوباره دراز کشیدم و پتو رو انداختم کامل رو سرم . یک هو خنده ام گرفت و جلودهنم رو گرفتم: وای پسر دیونه شدی!

و از خستگی خوابم برد . با صدای دوستم ( اریادنی ) از خواب بیدار شدم که میگفت: - جولز ، جولز ، بلند شو پسر دیر میشه ...

+ اهههه باشه وایس....( مثلا تو حالت خماری بود)

- عهههع جولز بلند شو دیگه

به خودم امدم و یادم افتاد تو چه جایگاهی هستم و اگر دیر کنم چه بلایی سرم میاد. از تخت بلند شدم و چشمامو مالیدم... به نور خورشید نگاه کردم.. مثل هر روز می تابید ، وقتی به خورشید نگاه میکنم یاد مادرم میوفتم که چقدر مهربون بود و چه نمیخواستم و چه میخواستم هر روز مثل نور خورشیدم بهم مهربونی میتابید =) . یک هعی کشیدم و از تخت بلند شدم وایسادم ، خودمو کشش دادم که دوستم اریادنی گفت: -صبح بخیر خوابالو. بهش نگاه کردم :

+ وای نمیدونی ، من دیشب اصلا نتونستم بخوابم !

-- شاید بهتره بگم منم از صدای خر و پوف تو نخوابیدمم!! معلومه که خواب بودی پسر.

دوتامون یک تک خنده ای زدیم . بعد من رفتم سرویس بهداشتی اولین کاری که کردم این بود که به ایینه نگاه کنم و قیافه مو ببینم : قیافه ام : زیر چشمام گود موهام پریشون لب ام کویر از قیافه ام برگام ریخت و گفتم: واییی الان چرا قیافه ام اینجوریهههه؟؟

یعنی من انقدر زشت شدم تو یک روز؟ و خبر نداشتممم؟

و با حالت پوکر فیس صورتم رو اب زدم و کارمو کردم و از دستشویی اومدم بیرون ،

یونیفرم مدرسه که یک بولیز سورمه ای و کربات بود و یک شلوار مشکی هم بود پوشیدم و یک دستی به موهام هم کشیدم و دویدم بیرون، از پله ها تند تند پا میزاشتم و حتی بعضی هارو میپریدم. در حین پریدن از پله ها یکی از دانش اموز ها بهم سلام کرد و من بدون اینکه بدونم کیه گفتم : - عاا سللاممم

و اصلا واینستادم، یک هو برام سوال شد و با خودم گفتم : اصلا کی بود که بم سلام کرد ؟؟ از رو صداش که حدس میزدم فرانک باشه.... ولی قصدنداشتم وایسادم و برگدم تا ببینم کیه! چون میدونستم دیرم میشه! به سالن غذا خوری رسیدم و چشمم دنبال اریادنی بود که پیشش بشینم .. یک دست نظرمو به خودش جلب کرد ، و بله اریادنی بود . دستمو به نشانه ی اینکه دیدمش بردم بالا و رفتم تو صف سه چهار نفری ی غذا . همینجوری که تو صف بودم به کل بچه ها یک نگاه ریزی انداختم که درحال غذا خوردن بودن ،بعد رفتم رو پنجه ی پا وایسادم و به ظرف بزرگی که توش صبحانه بود نگاه کردم . صبحانه خوراک لوبیا بود و با خودم گفتم : - عیییی من لوبیا نموخوام، ااههه اگ دیر میومدم هم چیزیو از دست نمیدادم :/ نفر جلو ایمم که یکی از بچه درس خون های کلاس بود بهم نگاه کرد و گفت:

+ اونقدر ها هم بد نیست!

بهش نگاه کردم و گفتم:

- اره ولی خیلی چیزای دیگه رو بهش ترجیح میدم ...

یک اهوم ریزی گفت و کلشو تکون داد.. همه غذاشون رو گرفتن و نوبط من شد . اشپز غذا رو برام کشید ، و داد دستم :

+ نوش جان

لبخند الکی ای زدم : -حیح مرسی و از صف خارج شدم، رفتم پیش اریادنی و روبه روش نشستم، اریادنی به قیافه ام نگاه کرد گفت:

+غذای مورد علاقته دیگه بخور تک خنده زدم گفتم: - اره حتمااا

و یکم با قاشقم با غذا بازی کردم و تا اخر خوردمش چون میتونستم به گرسنه گیش نمی ارزه ، خب راستش اونقدر ها هم بد نبود ولی درکل باب میل من نبود.

ظرف هامونو انداختیم تو لگن ظرف های کثیف و همه رفتیم سر کلاسامون ، من بدو بدو رفتم سمت دستشویی ، کارمو انجام دادم ولی یکم طول کشید... بدو بدو از دستشویی امدم و از پله ها رفتم بالا ، طوری که از دستشویی خارج شدم برقیه شلوارم رو داشتم میکشیدم بالا! همینجوری که داشتم میدویدم یک نگاه ریزی به پنجره ای که بین راهم بود اندختم و سریع ازش رد شدم که یک دفعه ای وایسادم و چشمام گرد شد ، گفتم: وایسا ببینممم با همون ژست عقبکی راه رفتم و دوباره به پنجره نگاه کردم، تو حیاط سه تا چیز که حالت کیریستال سبز رنگ بودن میدرخشیدن!!! دقیقا مثل همونیایی که تو خواب دیدع بودممم... چند ثانیه خیره موندم، اصلا کلاس برام تو اون لحظه مهم نبود! جوری دویدم سمت پله ها که از سرعت بیرون امدن دشوییم هم خیلی بیشتر بود! تند تند از پله ها میدویدم و شک شده بودم که مگه میشه؟؟ احتمالا اشتباه دارم فکر میکنم و یچیز دیگس ... ولی مطمعن بودم همونا بود و فقط داشتم خودمو قانع میکردم که نیستن ! رسیدم به حیاط بلاخره .و بدون اینکه کفشامو ببپوشم دویدم سمت همون چیز های عجیب غریب ولی... چیزی نبود ! جز سه تا دانش اموز عجیب . تعجب کردم !

از دوتا چیز:

یکی اینکه اون موقعه ای که داشتم تو پنجره نگاه میکردم این دانش اموز ها اینجا نبودن و چطوری انقدر سریع ظاهر شدن؟؟! دو اینکه اون چیزای سبز رنگ که از بالا داشتم نگاشون میکردم کوش؟؟ با خودم گفتم: احتمالا اوناهم اون چیزای سبز رنگ رو دیدن و برش داشتن.

چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتشون: -عاااه سلام! سه تاشون بهم نگاه کردن

- عاا ببخشید شما چند تا کریستال سبز رنگ ندیدین؟؟ اخه دقیقا همونجایی که وایسادین ولشون کرده بودم .... و خب اونا مال من بودن! از اینکه دروغ گفتم پشیمون شدم و باخودم گفتم نکنه کریستالا برا خودشون بوده!!!! استرس گرفتم و داشتم گوشه ی ناخونمو میکندم که یکیشون بهم نگاه کرد گفت:

+ عااا چی ؟؟ِ وووو این داستان ادامه دارد=)))).

خوابعجیب غریبسبز رنگ
I DONT CARE
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید