هرچی دوست داری بنویس...
چرا هرچی دوست دارم نمی نویسم؟
چرا هرکاری که دلم میخواد انجام نمیدم؟
چرا نمیتونم از قید و بندا خودمو خلاص کنم؟
بیست و اندی سال از زندگیم میگذره و این روزا تازه متوجه خود واقعیم شدم ...
اینکه چقدر خودمو محدود کردم، چقدر برای خودم حد و مرزای بیشمار و جالب تر اینکه چقدر خط قرمزهای بیهوده و مضخرف وضع کردم! یه وقت با کسی که داری حرف میزنی مبادا به جایی غیر از چشم هاش نگاه کنی اونوقت ممکنه فک کنه تو به حرفاش خوب گوش نمیدی، یه وقت نکنه خدای نکرده یه کلمه رو اشتباه بنویسی اونوقت مردم با خودشون میگن اینو ببین با خودش فکر میکنه چقدر باسواده!
و هزارتا از این یوقت نکنه ها ...
ترس برادر مرگه،
اما میدونی چی از مرگ بدتره؟ زندگی ای که با ترس دیگه زندگیش نمیکنی، انقدر از این مباداها داری که انگار خودت با دستای خودت نفس کشیدنو سخت کردی. آدما میتونن خودشونو از شر محدودیت هایی که دیگران براشون ایجاد کردن خلاص کنن اما خودشون چطور؟ کیه که بتونه منو از دست خودم نجات بده؟
این روزا به هر دری میزنم تا از شر اینهمه استرس و اضطراب کاذب و بی دلیل رها بشم و کمی میون مشغله ها و نگرانی های زندگی بزرگسالی نفس بکشم و زندگی کنم، اما هنوزم با تمام دکتر رفتنا برای جسم گرفته و جلسه های مختلف مشاوره روحی و روانی و ... توفیقی حاصل نشده.
فاطمه میگفت برم پیش روانشناسی که پیشنهادش داده بود و خیلی قبولش داشت، اما دوتا دلیل هست که دیگه دلم نمی خواد برم مشاوره: اولیش اینکه حس میکنم قراره حرفایی رو بهم بزنه که خودم میدونم و تمرینایی رو بهم بده مثل نفس عمیق کشیدنو و مدیتیشن و نوشتن و ... و دومیشم اینه که واقعا گرونه!
دلم میخواد بشینم رو بروی خودم و باهاش سنگامو وا بکنم. بپرسم چته؟ انقدر نگرانی و این همه مدت که نگران بودی، محتاط بودی، مثلا قوی بودی، از پس کارات خودت بر اومدی، تلاش کردی، شکست خوردی، شروع کردی، تمومش کردی ... چی شد؟ هنوز زنده ای! your'e still alive
پس ای کاش یه روزی یه معجزه ای میشد و من میتونستم یه ذره فقط یه ذره هم که شده بی خیال تر باشم و دنیای اطرافم و آینده و گذشته مو کمی به حال خودشون رها کنم.
امروز یه روز تعطیل جمعه بود و تمام روز ناخودآگاه نگران این بودم که نکنه دارم روزمو هدر میدم؟! نکنه میتونم امروز کارای خوب و مفیدی انجام بدم اما الان دارم با سریال دیدن و گشتن تو فضای مجازی وقتمو تلف میکنم؟ کل روز به این فکر میکردم که چه کار دیگه ای بوده که قبلا نتونستم تکمیلشون کنم و چه کارهایی هستن که میتونم الان انجامشون بدم؟ شاید هنوز یه کاری رو تمومش نکردم به سرعت رفتم سراغ بعدی. لاتاری ثبت نام کن، لباسارو پهن نکردی، قرار بود جیمیلاتو چک کنی، قرار بود بری ببینی جای مدارکت همچنان امنه یا نه، گواهی که مامان گرفته بود چی؟ اگه اعتبار نداشته باشه؟ اگه قبولش نکنن؟ یادم اومد باید روزانه ظرف های مختلفی رو پر کنیم، استادمون بهمون توصیه کرد. حالا این ظرفا چین؟ ظرف محبت و عشق، ظرف تفریح، ظرف یادگیری، ظرف کار، ظرف عبادت و ... چقدر زیاد، چقدر خسته کننده و طاقت فرساست آدم بودن!
اما هنوز شکرگذاری امشب مونده نمیتونم خسته باشم چون ممکنه خیلیا شرایط الان من آرزوشون باشه و من فقط زیادی دارم ناشکری میکنم، احتمالا... ولی مامان، من قدر چیزایی که دارمو میدونم و حسرت چیزهایی رو میخورم که شاید عجیب به نظر برسه، مثلا بی خیالی، نترسیدن، آسون گرفتن زندگی و خیلی فکر نکردن، اورثینک نکردن و نشخوار ذهنی نداشتن، کمالگرا نبودن، قدر موفقیت خودتو دونستن، خوشحال شدن و به خودت افتخار کردن، احساس کافی بودن داشتن و در آخر حسرت علاقه مند بودن به خود ...