وقتی داشتم تلاش میکردم با وجود تمام وسیله های دستم به سختی و مشقت درو همزمان باز کنم، برادرم پشت سرم گفت: چرا کمک نمی خوای پس؟! حتما باید خودت بازش کنی؟ راست میگفت، با اینکه میدونستم اونجا هست چه اصراری بود خودم بازش کنم؟
امشب فهمیدم این "خودم " چقدر با گذشت زمان پررنگتر و بزرگتر شده و به طور عجیبی میخوام وجودش و کفایتش رو اثبات کنم.
وقتی از پله ها بالا میومدم گفتم: میدونی حالا که فکرشو میکنم این "خودم" انجامش میدم یا خودم از پسش برمیام مال خیلی وقت پیشه. از وقتی که یادم میاد، از همون زمانی که کمک نخواستم و حس کردم همه جوره و تا جایی که بتونم روی پای خودم می ایستم اما تکیه نمی کنم.
این اون جمله کلیشه ای که تو فضای مجازی این روزا زیاد میشنوی و به وفور آدما ازش استفاده میکنن و بابتش تحسین و تمجید میگیرن نیست اصلا اشتباه نکن! این یعنی من از یه جایی به بعد نتونستم کمک بخوام نه اینکه نخوام،فقط حس کردم که نباید و این قضیه تصمیم نبود یه باور بود. در حالی که بقیه براشون افتخار محسوب میشه، برای من از زمانی شروع شد که بابتش به خودم افتخار نمی کردم فقط حس میکردم اینجوری احتمالا مورد پذیرش و محبت قرار بگیرم.
اگه درد و رنجامو پنهون میکردم یا اگه از پس همه مشکلاتم تنهایی برمیومدم، اگه بابت چیزی غصه داشتم اگه اتفاقی برام افتاده بود که احتیاج به درک و همدردی داشتم من فقط در صورتی قهرمان این داستان بودم که نمیزاشتم هیچکس ازش خبردار بشه. هیچکس نباید اشک هامو می دید و خدا نکنه اگر حالت چهره م افشا میکرد که من شکست خوردم، غم دارم یا دارم درد میکشم... اونوقت بود که دنیا رو سرم آوار می شد.
اینجوری بود که ذره ذره یاد گرفتم چطور تنها از پس خودم بر بیام و هیچوقت متوجه نشدم که حمایت شدن و احساس امنیتی که ازش ساطع میشه دقیقا چجوریه! کم کم بهش عادت کردم. دیگه حتی از اطرافیانم و اونایی که دوستشون داشتم هم هیچ انتظاری نداشتم، در عوض یاد گرفتم چطور تنها باشم، چطور به خودم املا بگم، چطور جواب سوالات سخت و غیرقابل فهم ریاضی رو پیدا کنم حتی اگر پیداشون نمیکردم و فردای اون روز حسابی تنبیه و توبیخ میشدم بار دیگه به خودم قول میدادم که از عزت نفسم محافظت میکنم، چطور تنها برم دکتر و به ترس ناشی از تنها بودنم غلبه کنم و اگر هربار دکتر میپرسه چی شده و لکنت میگرفتم از شدت استرس، دفعه بعد جوابمو بیشتر تمرین کنم. چطور تنهایی ثبت نام کنم و جوری جلوه بدم که خودم از پسش برمیام و متوجه م که دارم چیکار میکنم و چه تصمیمی برای آینده م میگیرم و در نهایت در بزرگسالی چطور تنهایی از پس تموم کردن یه رنج بزرگ بربیام و عبور کردن ازش و درمان کردن زخم هاش رو یاد بگیرم.
حالا خوب یادگرفتم و میدونید بدیش چیه؟ فهمیدم آدما برای تنها بودن آفریده نشدن!
هرطور فکر میکنم یه جای مسیرو اشتباه اومدم!
اما چیکار میشه کرد؟ من حتی یاد نگرفتم خودم به کسی تکیه کنم حالا چطور میتونم برای کسی تکیه گاه باشم و چطور به خودم بفهمونم که آدما به وجود هم نیاز دارن؟
حالا من اونیم که ازم انتظار میره حامی باشم با اینکه هیچوقت حمایت کردن و دریافت کردن اون رو یاد نگرفتم.