ویرگول
ورودثبت نام
مریم فلاحی
مریم فلاحی
مریم فلاحی
مریم فلاحی
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

پژوی پیر و رفقای بی‌باک

یه تابستون داغ، زدیم به دل جاده. مقصد شمال بود، ولی برنامه‌ریزی خیلی دقیق نداشتیم؛ فقط هممون می‌خواستیم یه سفر بدون دغدغه داشته باشیم و یه کمی از شهر و ترافیک فرار کنیم. جمع‌مون چهار نفر بودیم: من، داداشم، رفیقم و یه دوست دیگه که تازه ماشین گرفته بود و فکر می‌کرد رانندهٔ حرفه‌ایه. ماشین هم یه پژو ۴۰۵ پیر بود که بیشتر شبیه یه دوست قدیمی بود تا وسیلهٔ نقلیه: بعضی وقت‌ها بدون هیچ دلیل منطقی سوت می‌کشید یا لگد می‌زد، بعضی وقت‌ها هم هیچی نمی‌کرد و فقط غرغر می‌کرد.

صبح زود حرکت کردیم، هوا خنک بود و آسمون صاف. همه تو حال و هوای سفر بودیم، موسیقی بلند بود و رفیقم شروع کرد به تعریف کردن برنامه‌هایی که قراره اونجا انجام بدیم. عکس گرفتیم، شوخی کردیم، مسابقه گذاشتیم ببینیم کی می‌تونه مسیر رو از روی نقشه گوگل بهتر بخونه، و خلاصه، جو پر انرژی و شاد بود.

اما هنوز ده کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که یه صدای عجیب از زیر کاپوت اومد. اولش فکر کردیم یه سنگ خورده به ماشین، ولی بعد دیدیم هر دور موتور یه «قِق» ریز همراه با یه لرزش خفیف تو فرمون ایجاد می‌کنه. همه زدیم زیر خنده و شروع کردیم به شوخی: «ماشین حالشو از ما گرفت یا چی؟»

زدیم کنار جاده، کاپوت رو باز کردیم و بخار داغ از موتور بلند شد. بوی سوختگی پیچید تو هوا و من سعی کردم قیافهٔ خیلی جدی بگیرم، که بقیه فکر کنن می‌دونم دارم چی کار می‌کنم، ولی حقیقتش خودم هم هیچ سررشته‌ای نداشتم. داداشم با دقت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «فکر کنم تسمه فرسوده شده باشه… یا شاید هم آب رادیاتور کم داریم.»

رفیقم هم با اون لحجهٔ شوخیش گفت: «آب داری؟»

منم جواب دادم: «نه، ولی نوشابه دارم!»

همه زدیم زیر خنده و ماشین هم انگار با همون خنده ما همدردی می‌کرد؛ صدای قل‌قلش بیشتر شد.

در همین حال، یه رانندهٔ مهربون که وانتش کنار جاده ایستاده بود، ما رو دید و اومد سمت ما. با لبخند گفت: «داداش‌ها، نگران نباشین، کار سختی نیست، بذارین من درستش کنم.»

ده دقیقه بعد، موتور مثل ساعت کار می‌کرد و ما دوباره راه افتادیم. اون لحظه یه حس عجیب داشتیم، مثل وقتی از یه امتحان سخت رد می‌شی و تازه می‌فهمی چی شده! ولی این تجربه یه درس بزرگ به ما داد: از اون روز به بعد همیشه قبل از سفر چک می‌کنیم که آب، روغن، لاستیک و حتی یه بطری آب اضافه داشته باشیم.

اما داستان همین‌جا تموم نشد. بعد از نیم ساعت، ابرها جمع شدن و بارون شروع شد. اولش نرم و رمانتیک بود، اما کم‌کم شدید شد و جاده خیس و لیز شد. ما وسط یه جنگل بارون‌خورده گیر کرده بودیم، ماشین آرام حرکت می‌کرد، و من پشت فرمون مثل کسی که می‌خواد از امتحان نهایی عبور کنه، دست و پا می‌زدم. رفیقم با اون حس شوخیش گفت: «نترس، اگه ماشین سر خورد، لااقل منظره خوبه!»

داداشم هم با اخم نگاه می‌کرد و زیرلب می‌گفت: «این بار دیگه حتماً باید یاد بگیریم چطور از جاده لیز نره ماشین.»

یه پیچ خطرناک رسیدیم، بارون شدید شد و ماشین یه کم لغزید. من تا تونستم فرمون رو گرفتم و نفس عمیق کشیدم، ولی داداشم هی داد می‌زد: «یه کمی آرام‌تر! یه کمی! ماشین داره می‌ره!»

همه خندیدیم و استرس هم یه جور بامزه شد، انگار همه‌مون هم‌زمان ترس و هیجان رو حس می‌کردیم. بعد از اون پیچ، یه ماشین دیگه با چراغ روشن اومد و ایستاد کنارمون. راننده با لبخند گفت: «داداش‌ها، همه خوبین؟ آب یا چیزی لازم ندارین؟»

اون لحظه فهمیدیم آدم‌های مهربون همه جا هستن، حتی وقتی وسط جنگل و بارون گیر کردی.

وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم، همه خیس و خاکی بودیم، ولی حس خوب و شادی وصف‌ناپذیری داشتیم. همون لحظه همه گفتن: «ماشین پیر بود، ولی یه خاطرهٔ عالی ساختیم!»

اون روز فهمیدم یه سفر جاده‌ای فقط رسیدن به مقصد نیست؛ اتفاقات غیرمنتظره، آدم‌های مهربون کنار جاده، خنده‌ها و ترس‌های کوچک، همه با هم می‌شن یه خاطرهٔ موندگار که هربار یادش می‌افتی، حتی اگه ماشین خراب شده بود، حس خوبی می‌ده.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

#اگه ماشین خراب شده بود، حس خوبی می‌ده.

اتو ابزارامتحان نهاییماشیندنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
مریم فلاحی
مریم فلاحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید