
پاییز امسال، وقتی باد زرد برگها را از شاخههای سپیدار میکَند، تصمیم گرفتم بعد از سالها به شهر قدیمیمان برگردم. پنجاه سالگی برایم مثل ایستگاهی شد در میانهی سفر عمر؛ جایی که آدم دلش میخواهد گذشته را لمس کند، بوی خاک بارانخوردهی کوچهها را دوباره بشنود و با خودش بگوید: «کاش زمان کمی آهستهتر میگذشت». از همان صبحی که حرکت کردم، ذهنم پر از تصویر رنو قرمز قدیمیمان بود؛ ماشینی که مثل یکی از اعضای خانواده بود، با رنگ سرخش که زیر آفتاب تابستان برق میزد و بوی خاصی که با هیچ ماشینی عوضش نمیکردم.
در تمام مسیر، انگار صدای خندههای دوران بچگی در گوشم میپیچید. من و خواهرم روی صندلی عقب رنو قرمز مینشستیم، پاهایمان به زمین نمیرسید، و مادرم همیشه با دستمالی روی داشبورد را تمیز میکرد. پدرم با دقت فرمان را میگرفت، با آن نگاه مطمئن و لبخند خستهی بعد از کار. هر بار که دنده را عوض میکرد، صدای خاص گیربکسش بلند میشد و من با شوقی کودکانه خیال میکردم رنو قرمز هم مثل ما حرف میزند.
وقتی به شهر رسیدم، حس کردم هیچ چیز همان نیست و در عین حال، همه چیز همان است. کوچهها تنگتر شده بودند یا شاید من بزرگتر. مغازهی نانوایی سر کوچه دیگر بوی قدیم را نمیداد، و خانهها با دیوارهای بلند و سرد سیمانی جای خانههای کاهگلی را گرفته بودند. اما وقتی به خانهی قدیمیمان رسیدم، هنوز ردِ دیوارهای ترکخورده و در چوبی آبیرنگش بود.
دستم را روی در گذاشتم و چشم بستم. بوی چوب کهنه با خاطرهی دوران بچگی در هم آمیخت. یادم آمد آن روزی که پدر با رنو قرمز از سفر برگشت و برایم دوچرخهای کوچک آورد. یادم آمد شبهایی که برق میرفت و ما چهارتا دور هم جمع میشدیم، و پدر چراغ ماشین را از باتری وصل میکرد تا نورش خانه را روشن کند. آن نور زرد کمرمق همیشه برای من نشانهی امنیت بود.
نشستم کنار در و دفترچهام را باز کردم. سالهاست هر جا میروم مینویسم، اما هیچ کلمهای مثل کلمهی «رنو قرمز» برایم جان ندارد. هر بار که مینویسمش، انگار تکهای از گذشته را از خاک بیرون میکشم. رنو قرمز برای من فقط یک ماشین نبود؛ پلی بود میان من و خانوادهام، میان کودکی و اکنون. در دوران بچگی، آن ماشین برایمان آزادی بود، سفر، رؤیا. و حالا که پنجاه سالهام، همان رنو قرمز در ذهنم به نمادی از عشق و پیوند تبدیل شده است.
یادم میآید یکبار، تابستان پنجاهوهفت، با رنو قرمز به شمال رفتیم. جادهها باریک و پرپیچوخم بودند، اما پدرم با حوصله رانندگی میکرد. من از پنجره بیرون را نگاه میکردم؛ درختها با باد میرقصیدند و بوی دریا از دور میآمد. مادرم گفت: «محکم بگیر بچه، نری بیرون!» و من با خنده گفتم: «نه مامان، رنو خودش منو نگه میداره.» آن لحظه باور داشتم که رنو قرمز زنده است، که اگر جایی خطر باشد، از من محافظت میکند.
سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، شنیدم پدر رنو قرمز را فروخت تا قسط خانه را بدهد. آن روز برایم مثل وداع با دوست قدیمی بود. تا مدتی در کوچه میرفتم و دنبال صدای آن موتور میگشتم، شاید از دور دوباره ببینمش. اما دیگر ندیدم. انگار با رفتن آن ماشین، بخشی از دوران بچگی هم از من جدا شد.
حالا که دوباره به این شهر برگشتهام، تصمیم گرفتم رنو قرمز را پیدا کنم — اگر هنوز زنده مانده باشد. رفتم به گاراژ قدیمی یکی از دوستان پدر. مردی لاغر و سفیدموی بود که تا مرا دید گفت: «پسرِ علیآقا؟ عجب بزرگ شدی! اون رنو قرمز هنوز تو گوشم صدا میکنه!»
قلبم لرزید. پرسیدم: «میدونین چی به سرش اومد؟»
گفت: «آره پسرم، فروخته شد به یه معلم تو روستای پایین. بعدش هم چند سال بعد شنیدم هنوز راه میره. اون ماشین جوندار بود!»
همان شب به روستا رفتم. هوا مهآلود بود و جاده خلوت. هر پیچ که میرفتم، حس میکردم نزدیکتر میشوم به بخشی از خودم که سالها گم کرده بودم. وقتی رسیدم، خانهای کوچک دیدم با حیاطی پر از درخت انار. و آنجا، در گوشهی حیاط، رنو قرمز ایستاده بود. رنگش پریده، گلگیرها زنگزده، اما هنوز همان فرم آشنا را داشت. دلم لرزید. جلو رفتم، دست کشیدم روی بدنهاش. بوی فلز کهنه و خاطره در هوا پیچید.
انگار زمان ایستاد. تمام تصاویر دوران بچگی در ذهنم زنده شدند — خندهها، صدای پدر، دستهای مادرم، گرمای آفتاب روی سقف ماشین. چشمهایم خیس شد. آرام گفتم: «سلام رنو قرمز... بالاخره پیدات کردم.»
صاحب جدید ماشین، مردی مهربان بود. گفت سالهاست سوارش نمیشود، اما دلم نیامده بفروشمش. وقتی فهمید من پسر صاحب اولش هستم، لبخند زد و گفت: «اگر دلت میخواد، ببرش. این ماشین دل داره. معلومه منتظر بوده یکی از خودش بیاد.»
ماشین را با خودم به شهر آوردم. در کارگاه دوست قدیمیام تعمیرش کردیم. هر پیچ و مهرهای که باز میکرد، من انگار ورقهای دفتر زندگیام را ورق میزدم. بوی روغن موتور و رنگ تازه با خاطرهی نان داغ صبح جمعه و بوی چای مادرم در هم آمیخته بود. بعد از هفتهها، وقتی رنو قرمز دوباره روشن شد، صدای موتور مثل موسیقی کودکی در گوشم پیچید. دنده را جا زدم، پا را روی گاز گذاشتم و بیرون رفتم.
خیابانها همان نبودند، اما من همان بودم؛ یا شاید همان کودک درونم زنده شد. باد موهایم را نوازش میداد و آینه جلو تصویر مردی پنجاهساله را نشان میداد که با چشمان پر اشک لبخند میزد. حس کردم پدر کنارم نشسته، مادرم در صندلی عقب است و خواهرم از پنجره بیرون را نگاه میکند. رنو قرمز مرا دوباره به خانه برد، به همان حیاط قدیمی، همان درخت توت که هنوز ایستاده بود.
پیاده شدم. دست بر سقف ماشین گذاشتم و گفتم: «تو فقط یه ماشین نیستی... تو حافظهی منی، کودکی منی.»
شب، روی پلههای خانه نشستم. صدای باد از میان درختان میگذشت و رنو قرمز زیر نور ماه برق میزد. دفترچهام را باز کردم و نوشتم:
«گاهی باید برگردی تا بفهمی چقدر جلو رفتهای. گاهی باید با رنو قرمز دوران بچگیات سفر کنی تا بدانی هنوز در جادهی زندگی، بخشی از آن کودک درونت زنده است.»
وقتی چشمهایم را بستم، دیدم که در جادهای بیانتها رانندگی میکنم، با پدر و مادر و خواهرم، در دل تابستانی قدیمی. رنو قرمز زیر نور آفتاب میدرخشید و من خندیدم — خندهای که شاید سالها منتظرش بودم.