ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده|ویراستار|ناشر|سارا مرتضوی
نویسنده|ویراستار|ناشر|سارا مرتضوی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

رمان عشق و مذهب 6


فصل ششم

خود واژه‌ی عشق نیست که آن را عجیب می‌کند، بلکه احساسی است که آدم‌های عجیب می‌سازد.

عشق امیر و سحر در مسیر عجیبی پیش می‌رود. شب و روز سحر به این فکر می‌کند که به طور منطقی جدایی بهتر از باهم بودن است؛ اما قلبش به او نهیب می‌زند که بدون امیر هرگز!

اما حال امیر بدتر از سحر است. دوستت ندارمی که سحر گفت مثل پتک بر مخ امیر می‌کوبد به طوری که احساس می‌کند هر لحظه سرش منفجر می‌شود.

او نمی‌تواند این درد را تحمل کند، باید به آن پایان دهد، باید تکلیف خود را در قبال سحر بداند. اگر قرار است با این دختر ازدواج کند پس باید سحر هم او را بخواهد.

بدون تمرکز به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده است، هرازگاهی صدای خنده‌های نازنین و آرزو از اتاق می‌آید که باعث می‌شود لبخندی بزند، خنده‌های شیرین خواهر و دوست خواهرش برای او آرامش‌بخش است.

شهین خانم آب پرتقالی را جلوی پسرش می‌گذارد و می‌گوید:

- بخور عزیز دلم، چرا رنگ به صورت نداری عزیز مادر؟

امیر سر بر زانوی مادر می‌گذارد و جواب می‌دهد:

- مامانی! برام دعا کن، می‌خوام یه کاری کنم مشکلم حل شه.

- مشکل؟ چه مشکلی عزیزم؟

- شما فقط دعا کن.

و بعد چشمانش را می‌بندد تا این‌که صدای در اتاق آرزو که باز می‌شود را می‌شنود و بلند می‌شود. شهین خانم رو به دخترها کرده و می‌گوید:

- بیاین بشینین براتون شربت بیارم.

آرزو اشاره‌ای به لیوان امیر می‌کند و می‌گوید:

- چطور برای پسر جونت آب پرتقال آوردین، برای ما شربت! ما هم آب پرتقال می‌خوایم.

نازنین لب می‌گزد و رو به شهین خانم می‌گوید:

- شوخی می‌کنه شهین خانم، من که دارم میرم، دستتون درد نکنه.

شهین خانم دست نازنین را می‌گیرد و در دو متری امیر می‌نشاند.

- این چه حرفیه نازنین جون، بشین، براتون آب پرتقال درست می‌کنم.

و بعد به آرزو لبخند می‌زند و به آشپزخانه می‌رود. امیر که از کار آرزو خوشش نیامده با اخم به آرزو می‌گوید:

- حالا که پیشنهاد دادی برو کمک مامان.

نازنین هم خیز می‌گیرد که بلند شود ولی امیر او را دعوت به صبر می‌کند پس آرزو به تنهایی به آشپزخانه می‌رود.

نازنین سر به زیر انداخته و موهای قهوه‌ای‌اش روی چشم چپش ریخته است که سفیدی صورتش را بیشتر نمایان کرده است. ناخن‌هایش را خراش می‌دهد و لاک قرمز را می‌کند، امیر توجه‌اش به دستان سفید او جلب شده و ناخودآگاه می‌گوید:

- قشنگه.

نازنین با ناز می‌گوید:

- ببخشید، چی؟

- رنگ ناخنت، قشنگه.

لپ‌های نازنین از خجالت قرمز می‌شود، قلبش از زمانی که در کنار امیر نشسته بومب‌بومب می‌زند و حال که امیر از او تعریف کرده احساس ضعف می‌کند. با چشمانی پر از تمنا به صورت امیر خیره می‌شود و به این فکر می‌کند که چقدر این پسر با ته‌ریش جذاب است.

چشم در چشم، چند ثانیه بهم گره می‌خورد تا حیا کرده و به زمین خیره می‌شود. با صدای ظریف و آهنگینش می‌گوید:

- می‌خواستم چیزی بهتون بگم.

- شما امر کنین، جونم؟

- می‌خواستم بگم... خب... قصد دخالت ندارم، من از آرزو موضوع اون دختر رو شنیدم... .

- کدوم دختر؟

نازنین زیر چشمی به امیر نگاه می‌کند:

- همونی که عاش... .

نفس عمیق می‌کشد و با قدرت بیشتری جمله‌اش را تمام می‌کند:

همونی که عاشقش هستین.

امیر کمی جابه‌جا می‌شود:

- آرزوی دهن‌لق.

نازنین که احساس می‌کند دوستش را خراب کرده تلاش می‌کند ذهنیت امیر را تصحیح کند.

- اون نمی‌خواست بگه، من اصرار کردم.

امیر با بدجنسی می‌پرسد:

- چرا اصرار کردین؟

و نازنین با صدای آرام، انگار که زمزمه می‌کند جواب می‌دهد:

- چون شما برام مهم هستین، نمی‌تونستم ناراحتیتون رو ببینم.

همان‌موقع آرزو با دو لیوان آب‌پرتقال به سالن می‌آید. نازنین خود را جمع می‌کند و نیم‌نگاهی به امیر که محوش شده می‌اندازد. انگار متوجه حضور خواهرش نشده چون آرزو او را بخود می‌آورد.

- هوی، امیر، کجایی؟

امیر بدون حرف سر به زیر می‌اندازد و از خانه خارج می‌شود.

شهین خانمآرزوآب پرتقالامیر
من یه کتابخون و ویراستار حرفه‌ایم که طی یک برنامه تنظیم‌شده کار می‌کنم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید