داستان کتاب بار هستی درزمینه تاریخی روزگاران پس از حمله شوروی به چک اتفاق میافتد و کوندرا زندگی شخصیتهای داستان خود را در این برهه به تصویر میکشد. در ۲۰ اوت ۱۹۶۸، اتحاد جماهیر شوروی به همراه همپیمانانش به چکسلواکی حمله کرد. این حمله در مخالفت با بهار پراگ، الکساندر دوبچک و اصلاحات سیاسی او بود. در این شب ۲۰۰۰۰۰ سرباز و ۲۰۰۰ تانک به خاک چکسلواکی وارد شدند و آنجا را اشغال کردند. در این داستان روزهای پس از حمله و تیرگیهای زندگی تحت لوای حکومت توتالیتر در لابهلای زندگی روزمره شخصیتها بهخوبی نشان دادهشده است. کوندرا در کنار توجهی که به تأثیرات حکومت بر زندگی مردم داشته، از زاویه ای دیگر و در نگاهی از پایین به بالا نیز به شیوه های زیست مردم در جامعه ای مستعد حکومت استبدادی پرداخته و در جزئیاتی جالبتوجه و روشن، خلقوخو، ارزشها و رفتار مردم در چنین جامعه ای را نمایش میدهد. در این مقاله، این داستان را با توجه به کتاب نقد و تحلیل جباریت بررسی خواهم کرد؛ تلاش بر این است که محورهای موردتوجه کوندرا در این مقوله، با ذکر مثالها و بخشهایی از کتاب روشن شود.
ورود داستان به ماجراهای سیاسی با هجوم نیروهای شوروی به خاک چکسلواکی آغاز میشود. ترزا برای مجله عکاسی میکند. او در روزهایی که نیروهای شوروی به کشور واردشدهاند از ورود نیروها و همچنین مقاومت مردم عکسبرداری میکند. ترزا در این روزهای دهشتناک به طرز عجیبی خود را سرحال و پرانرژی احساس میکند و با تمام توان میکوشد که بهترین عکسها و لحظات را از حمله شوروی و دفاع مردم کشورش به تصویر بکشد. برای اولین بار است که ماجراهای روابط توما و فشارهای دائم ناشی از آن، او را رها کردهاند و میتواند شبها را بدون کابوسهای همیشگی بخوابد. اشپربر در کتاب نقد و تحلیل جباریت بر این نکته تأکید میورزد که اکثریت عظیم مردم زندگی را بدون شادمانی به سر میبرند. آنها از دستیابی به موقعیت و جایگاهی که دوست میدارند و درخور خویش میدانند محروم هستند و زندگی روزمره و مسائل گاه حلنشدنی آن، آنها را به ستوه آورده است. «در وجود تکتک این خلق بیشمار میلیونی که مردم یا خلق نامیده میشوند اشتیاق کموبیش آگاهانهای به خروج از بندهای زندگی روزمره و مشاهده واژگونی و به هم ریختن نظم و ترتیبش، به چشم میخورد.» (اشپربر، 1363: 80) اشپربر معتقد است اینگونه تمایلات و کششها بهسوی ماجراجوییها و حرکات انقلابی را میتوان از این زاویه موردتوجه قرارداد و نمیتوان آن را با تلاشهای آگاهانه برای نیل به نظام تازهای از مناسبات و اصلاح امور اشتباه گرفت. کوندرا در بخشهای مختلفی از داستان به این امر پرداخته است. فرانز استاد دانشگاهی است که در زندگی روزمره یکنواختی به سر میبرد. او زندگی واقعی را در انقلاب، تظاهرات، اعتراضها و جنبشها میبیند.
«او وقتی در پاریس زندگی میکرد باکمال میل به تظاهرات میرفت. برای چیزی جشن گرفتن، خواستار چیزی شدن، علیه چیزی اعتراض کردن، تنها نبودن، با دیگران بودن، همه اینها او را به وجد میآورد ... فرانز زندگیاش را میان کتابها غیرواقعی مییافت، اشتیاق داشت به زندگی واقعی، به تماس با مردان و زنان دیگر که در کنار وی گام برمیدارند ... متوجه نبود آنچه را غیرواقعی میداند(کارش در گوشه کتابخانه) زندگی واقعی اوست، درحالیکه این راهپیمایی را که واقعیت میپنداشت یک نمایش تئاتر ، یک رقص، یک جشن و بهعبارتدیگر یک رؤیا بیش نیست.» (کوندرا، 1393: 127)
اشپربر به بیان کاستیها و کمبودها در زندگی اکثریت مردم میپردازد و نشان میدهد حتی در مواردی مانند فرانز هم که ظاهراً زندگی بهخوبی پیش میرود مسائل و سرخوردگیهای ذاتی زندگی، انسانها را به جستوجوی زندگی و معنای واقعی آن فرای یکنواختیهای روزمره، میکشاند و گسیختن بندها و گریز از زندگی ناکام و کسالتبار روزمره را جانمایه این اشتیاق درونی میداند.
یکی از نکاتی که بهوضوح در این داستان بدان پرداخته میشود، از بین رفتن مرزهای خصوصی و حریمهای شخصی در زندگی مردم است. وقتی از گذشته زندگی ترزا صحبت به میان میآید، عرصه زندگی او همچون اردوگاه کار اجباری به تصویر کشیده میشود. از دید ترزا «اردوگاه کار اجباری یعنی الغای کامل زندگی خصوصی» (کوندرا، 1393: 167) مادر او دفترچه خاطرات شخصیاش را بلندبلند در جمع میخواند و همه میخندند، همچنین از دید مادرش، بدن او به هزاران بدن دیگر میماند و ترزا حقی برای حفظ حریم آن ندارد. ترزا اردوگاه کار اجباری را جایی میداند که انسانها شب و روز مدام در آن در کنار یکدیگر زندگی میکنند و حریم خصوصی معنایی ندارد. او احساس میکند سبک زندگی در خانه مادریاش در سراسر جهان گسترشیافته و همهجا را در برگرفته است. در عرصه اجتماعی حریم خصوصی بیارزش و بیمقدار شده، دوربینهای مخفی زندگی شخصی مردم را ثبت و ضبط میکنند، در خانهها شنود گذاشته میشود و خصوصیترین صحبتها و مراودات میان مردم، در رادیو پخش میشود.
نظام جباریت به دنبال قدرت تامه است و این نوع از قدرت، تاب تحمل هیچ مخالفتی را ندارد. اشپربر میگوید این نوع نظامها احکام و قانونهای فراوانی وضع میکنند و هرکس از این قوانین و احکام سرپیچی کرد، مجازات میشود. اما آیا باید نظام جباریت بیکار بنشیند تا عمل خلافی صورت گیرد؟ در این صورت که کار از کار گذشته است. پس چه باید کرد؟ باید فکر و عقیده مخالف را نیز قدغن کرد. اما آیا باید انتظار کشید تا کسی حرف مخالفی بزند آنگاه او را مجازات کرد؟ خیر. حتی این نیز ناقص است. باید کاری کرد که حتی سخنها و اشارات بین دوستان و آشنایان نیز ممنوع شود. بنابراین نظام جباریت به خود اجازه میدهد که برای پیشگیری از مخالفتها به زندگی خصوصی مردم نفوذ کند. در داستان بارها و بارها ترس مردم از دوربینها و شنودهای مخفی مطرح میشود. مانند هنگامیکه توما به همراه پسرش و شخصی دیگر برای امضای بیانیه به خانهای میروند؛ هر سه خطر حضور دوربینهای مخفی را احساس میکنند. اما شنودها و دوربینهای مخفی نیز نمیتوانند همهچیز را برملا کنند. بنابراین حکومت به جاسوسها نیاز دارد. جاسوسهایی که تحت عناوین مختلف در همهجا حضور دارند و آنقدر این حضور پررنگ است که هرکسی میتواند یک جاسوس باشد. ترزا به همراه مهندسی که در کافه از او دفاع کرده به خانه او میرود؛ ولی همواره از این بیمناک است که شاید او نیز جاسوس بوده و هنگامیکه به بهانه آوردن قهوه غایب شده و بدون قهوه بازگشته، درواقع دوربینهای مخفی را روشن کرده است و یا در جای دیگر با خود میاندیشد فردی که در کافه دعوا به راه انداخته و یا پسر جوانی که خود را شیفته ترزا نشان داده نیز جاسوس هستند. مردم در همهجا احساس ناامنی میکنند. سفیری از کار برکنار شده، که اکنون صاحب کافه است، به ترزا میگوید:
«آنها باید مردم را به دام بیندازند تا بتوانند آنان را به خدمت خود درآورند و برای به دام انداختن سایرین از آنها استفاده کنند، و بدین ترتیب است که بهمرور از یک ملت، سازمان بسیار گستردهای ا ز مأموران پلیس درست میکنند.» (کوندرا، 1393: 187)
عکسهایی که از مقاومت مردم چک در مقابل سربازان روس گرفتهشده، اکنون سند محکمی شده برای دستگیری و مجازات خاطیان، و ترزا نزد خویش اندوهگین و شرمسار است که با عکاسی کردن از وقایع، برای سربازان روسی جاسوسی کرده است.
اشپربر معتقد است این نوع حکومت به احدی اطمینان نمیکند و همهکس از دید او مظنون و گناهکار است. او که خود در سلسلهای از دسیسهچینیها و اقدامات جنایتکارانه به سر میبرد وجه اشتراکی که با حلقههای پیرامون خود دارد نیز در انواع جرمها و جنایات و خیانات است. بنابراین سوءظن شدیدی در این نظام وجود دارد. این نگرانی که در ابتدا متوجه اطرافیان جبار است کمکم متوجه کل ملت میشود.
«قانون باندبازی و جرگه سازی که در آغاز فقط پیرامون جبار جریان داشت علیه کل ملت به کار میرود. پیوندهای دوستی و رفاقت جملگی مظنون قلمداد میشوند، وفاداریهای سابق به خیانت کشانده میشوند، نظام جباریت اجازه نمیدهد که روابط انسانی برجا بماند.» (اشپربر، 1363: 119)
حس خیانت و دسیسهچینی و عدم اعتماد به دیگران که در آغاز از دستگاه و نظام جباریت آغاز میشود کمکم به زندگی روزمره مردم نفوذ میکند و بیم دیده شدن و شنیده شدن توسط دوربینهای مخفی، شنودها و جواسیس حکومتی زندگی آرام و امن مردم را به هم میریزد و وحشت و ترسی مدام بر زندگی آنها سایه میافکند. ازآنجاییکه این نظام با آخرین و شدیدترین حربهها کار میکند، هر موضوع بیاهمیت و ناچیزی بلافاصله به مسئله مرگ و زندگی تبدیل میشود. بنابراین وقتی دوست و آشنای کسی مورد غضب نظام جباریت قرار میگیرد وفاداری و حمایت از او بسیار دشوار میشود زیرا از دید این سیستم، اگر تو از دوست خطاکار خود حمایت کنی، در جرم وی شریک هستی و باید چون او مجازات شوی و چون مجازات در نظام توتالیتر بسیار سنگین است، بنابراین حمایت از دوست تاوان بسیار سنگینی خواهد داشت که کمتر کسی مایل به پرداخت آن خواهد بود. بنابراین اطرافیان شخص خاطی از او کناره میگیرند. توما به دلیل چاپ مقالهای انتقادی علیه حکومت در روزنامه از کار خود برکنار میشود. او برای گذران زندگی خود در یک شرکت نظافتی استخدام میشود و به کار شیشهپاککنی روی میآورد. در مدت طولانی جدایی او از محیط کار و همکاران سابقش، هیچیک از همکاران کوچکترین ارتباط و تماسی با او برقرار نمیکنند. کسانی که در مخالفت با نظام جباریت قدم برمیدارند، علاوه بر مجازات قانونی نظام، به انزوای اجتماعی نیز کشانده میشوند و این مجازات سنگینی است که علاوه بر مجازات تعیینشده رسمی اعمال میشود.
کوندرا بیرحمی نظام جباریت و بیگانگی این نظام با خوی انسانی را، در رفتارهای روزمره مردمی که تحت لوای این نظام، روزگار به سر میبرند، بهخوبی به تصویر میکشد؛ کودکانی که زاغها را زندهزنده در خاک میکنند و سر آنها را بیرون میگذارند تا زجر بکشند، زنها و دخترانی که در یک روز بارانی چترهای خود را چون سلاحی، محکم در دست میگیرند و بدون ذرهای انعطاف و جابهجا شدن به نفع دیگری، مستقیم در مسیر خودخواهی خود پیش میروند و مردمی که همیشه از کنار همهچیز با قیافههایی بیاعتنا رد میشوند. « اگر انسان اجبار داشته باشد زیر سیطره فرمان جبار به زندگی ادامه دهد، رفتهرفته به کام دنائت و پستی فرو میغلتد.» (اشپربر، 1363: 122) هنگامیکه مقاله توما در روزنامه چاپ میشود، در چند مرحله و به طرق گوناگون از او خواسته میشود که مقاله خود را تکذیب کند و متن پیش نوشتهای را به او میدهند و از او میخواهند آن را امضا کند؛ ولی توما نمیپذیرد و سرباز میزند. در روزهایی که برای گرفتن اولین تصمیم مبنی بر امضا کردن یا نکردن تکذیبیه به او فرصت دادهاند، توما متوجه لبخندهای غریب اطرافیان میشود. برخی از آنها کسانی بودند که خود درگذشته به دلایلی مجبور شدهاند حقارت و پستی اینچنینی را بپذیرند و لبخند آنها از روی همدردی و نوعی پیوند برادرانه است و برخی دیگر هنوز مجبور به این کار نشدهاند و لبخند آنها حاکی از احساس برتری است؛
«چون او هرگز شهرت به سازگاری نداشت آنها با اشتیاق بیشتری به او لبخند میزدند . تصور اینکه او پیشنهاد رئیس بخش را بپذیرد، حاکی از آن بود که دنائت و ترس بهتدریج و بهطورقطع عادت ثانوی مردم خواهد شد و بهزودی معنا و مفهوم واقعی خود را از دست خواهد داد.» (کوندرا، 1393: 205)
اما توما درنهایت تکذیبیه را امضا نمیکند و بهای سنگین آن را نیز میپردازد.
توما آنقدر قوی است که به ازای از دست دادن تمام زندگی حرفهایاش هم حاضر به پس گرفتن حرفش در مقاله و تکذیب آن نمیشود. شخصیت توما در داستان بهعنوان انسانی قوی ترسیم میشود. شغل توما بهعنوان نمادی از قدرت اوست. او بر جسم انسانها مسلط میشود و با چاقوی جراحی آن را میدرد. در قسمتهای مختلفی از داستان، ترزا در اندیشیدن به رابطه خود و توما، خود را ضعیف و او را قوی میپندارد. اما همه انسانها بهاندازه توما قوی نیستند. مانند ترزا که ضعیف است و خود نیز این را میداند.
ترزا اغلب به نطق دوبچک در بازگشت از مسکو میاندیشد که پس از تهدید به تیرباران، مذاکره را پذیرفت و حقیر و ذلیل به کشورش بازگشت. «آنقدر حقارت کشیده بود که یارای سخن گفتن نداشت. ترزا مکثهای وحشتناک میان جملات او را هرگز فراموش نخواهد کرد. آیا دیگر نیرویی برایش نمانده بود؟» (همان، 99) در آن روزها ترزا به خاطر ضعفش او را ملامت کرده و از او منزجر شده بود ولی اکنون که خود را در زندگی با توما اینچنین ضعیف و ناتوان میدید، ضعف او برایش پذیرفتنی شده بود. انسانها همیشه در برابر نیرویی قویتر ضعیف هستند. اما اگر از دید اشپربر روابط توما و ترزا را بررسی کنیم. قدرت توما از ضعف ترزا سیراب میشد. «وقتی توما برای نخستین بار چاقوی جراحی را روی پوست مردی که در حال بیهوشی بود گذاشت و پوست را شکافت، یکلحظه زودگذر عمیقاً احساس کرد به چیزی مقدس بیحرمتی میکند. اما مسلماً همین احساس بود که او را مجذوب کرد.» (همان، 221) توما در زندگی عاطفی با ترزا نیز همین جذبه را مییافت. هر بار که ترزا را در حال هقهق کردن از خواب بیدار میکرد و ناخودآگاه دستان او را در دست میگرفت و میبوسید و خود را مسبب این عذاب میپنداشت، گویی به ارضای روح خود دست مییافت. اگر ترزا نبود که اینچنین زجر بکشد و عذاب ببیند خیانت او چه معنایی مییافت؟ اصلاً دیگر خیانتی در میان نمیبود. خیانت به چه و به که؟ همانطور که سابینا وقتی به همهچیزهای مقدسی که در زندگی داشت خیانت کرد (پدر، وطن، همسر، عاشق، ...) و همه را رها کرد خود را چنان سبک و بیمعنا دید که دیگر مسیری برای حرکت در زندگی نداشت. ترزا برای توما وزنهای بود که مانع سبکی بیشازحد او و بیمعنا شدن همهچیز زندگی برایش میشد. ترزا ضعیف بود. او چون کودک نابالغی بود که تمام هستی خود را به شخص دیگری پیوند میزند و هقهقهای شبانه او چون گریههای کودکی بود که برای آغوش مادر خود میگرید و توما او را چون کودکی ازآبگرفته شده میدید. ترزا کودکی را چون نوای خوش بیمسئولیتی انتخاب کرده بود. ترسهای او ترسهای کودکی بود. از دید اشپربر هر جا که ستمکشیدگان موفق شوند خوف و رعب را کنار بگذارند و جای ترس را با جرئت پر کنند آنگاه غلبه بر جبار و رهایی بسیار سهلتر و آسانتر انجام خواهد شد؛
«حال اگر نقش ترس در سیر تکوین جبار و پیدایش نظام جباریت بهصراحت روشنشده باشد، دیگر دانسته شده است که جرئت و شهامت، درواقع کارکرد آگاهی و وقوف عمومی و فردی است. ناآگاهی اجتماعی و نبود اعتمادبهنفس در نزد مردم، ازجمله اصلیترین مفروضات و مقدمات به وجود آمدن نظام جباریت است.»(اشپربر، 1363: 129)
اما در نقطه مقابل ترزا که با ترسهایش زندگی میکند، کسانی هستند که آگاهانه بهسوی ترسها میروند و آگاهانه بر ترسهایشان غلبه مییابند. پسر توما به همراه روزنامهنگاری میکوشند توما را وادارند بیانیهای را برای آزاد کردن زندانیان سیاسی امضا کند. وقتی توما این کار را بیهوده میداند و از انجام آن سرباز میزند، پسرش میگوید: «نکته اساسی این است که بفهمند در این کشور هنوز مردان و زنانی هستند که نمیهراسند.» (کوندرا، 1393: 230)
اما نظام توتالیتر اینگونه رفتارهای شجاعانه را بهشدت سرکوب میکند و همین امر، مردم را در انتخاب بین شجاعت و محافظهکاری مرددتر میکند. توما از اینکه بیانیه را امضا نکرده، پشیمان است ولی حتی اگر دوباره موقعیت امضا کردن آن پیش میآمد مطمئن نبود امضا کند. دوراهی همیشگی انتخاب در نظام جباریت؛ «بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانیتر کنیم؟» (همان، 239)
در جوامعی که چند حزب و گروه فعالیت سیاسی دارند و متقابلاً تأثیرات و نفوذ و قدرت یکدیگر را خنثی میکنند، میتوان از حاکمیت نظام غالب درزمینهٔ تفتیش عقاید رهایی یافت. ولی در جامعهای که تنها یک قدرت وجود دارد، حکومت خواهناخواه به سمت جباریت و نظام توتالیتر میرود و کمکم هر چیزی که به جامعه یکپارچه موردنظر نظام آسیب بزند، از زندگی حذف خواهد شد. هر ناسازگاری فردی، هرگونه شک و تردید و حتی هرگونه طنز و تمسخر. چنین نظامی همه را تأییدکننده و یکشکل میخواهد. ترزا در خواب میبیند که مجبور است به همراه زنان دیگر در کنار استخر راه برود و ترانه شادی بخواند. او و زنان دیگر همه یکشکل و مشابه بودند. او نمیتوانست با زنان سخن بگوید و اگر به یکی از آنان اشارهای میکرد مردی که بر فراز استخر در سبدی آویزان بود (توما) او را با تیر میزد. در این نظام فردیت و منحصربهفرد بودن انسان جایی ندارد همه باید مانند هم باشند، مانند هم رفتار کنند و مانند هم بیندیشند و این اندیشه در تأیید همه جوانب نظام باشد وگرنه برایشان گران تمام خواهد شد. در این نظام همه پرسشها و پاسخها از پیش مشخصشدهاند و امکان پرسشهای تازه وجود ندارد. بنابراین کسی که شک کرده و پرسشهای جدیدی مطرح میکند، حریف اصلی نظام است. سابینا تابلوهای خود را برای ترزا به این صورت شرح میدهد ؛ «در جلو دروغ قابلفهم و درزمینهٔ عقب حقیقت غیرقابل درک» (همان، 269) اما نیرویی که با شکهای خود در مقابل جباریت میایستد نمیتواند تنها با اتکا به شک و تردید و پرسشهای تازه مردم را همراه خویش کند. بنابراین او نیازمند پاسخهای قطعی و روشن است. اما آیا همین قطعیت راه را برای تولد جباران تازه از دل پرسشکنندگان هموار نمیکند؟ آیا گریز از نظام جباریت به همراهی مردمی همواره جویای قطعیت، امکانپذیر است؟ و آیا این را میتوان چیزی غیر از تبدیل یک نظام جباریت به نظامی دیگر دانست؟ جبار تازه به مردم میگوید که من جواب همه سؤالها را میدانم و مسئولیت همهچیز با من است. درست در همین هنگام که انسان از پذیرش بار مسئولیت شانه خالی میکند و این بار را بر دوش دیگری مینهد، آزادی خود را نیز ازکفداده است. بار هستی، حکایت از بار و مسئولیتی دارد که زندگی خواهناخواه بر دوش انسانها میگذارد. اما انسانها در پذیرش و عدم پذیرش این بار مختارند. بار هستی تمایز بین کودکی و بزرگسالی است. «انسانها در حل مسائل زندگی یا از خود فراتر میروند و با مسئولیتپذیری، ژرفنگری، تلاش و شجاعت به جبران کمبودها و غلبه بر موانع مبادرت میورزند و یا از مرتبه خویش پایینتر میروند و به انتظار معجزه میمانند.»(اشپربر، 1363: 78)
کوندرا در ابتدای داستان با این پرسش که «سبکی یا سنگینی، کدام وجه مثبت است؟» (کوندرا، 1393: 35) ذهن مخاطب خود را به چالش میکشد. در داستان، ما با انسانهایی روبرو میشویم که از مسئولیت زندگی رویگردان هستند و سبک، آزاد و رها زندگی میکنند که این سبکی بهخوبی در شیوه زندگی چهار شخصیت داستان نشان داده میشود:
در این رمان، ما با انسانهای بزرگسالی روبرو هستیم که از پذیرش بار هستی شانه خالی میکنند. کوندرا به کاملترین و ظریفترین حالت ممکن، حالوروز ملتی را بیان میکند، که انگار نیازی به آزادی ندارند. آنها کودکانی هستند که میخواهند بهدوراز هر بار و فشاری، روزگار بگذرانند. ملتی که هر یک به نحوی از پذیرش مسئولیتها و واقعیات زندگی خود سرباز میزنند و چون کودکانی ضعیف و ناتوان زندگی میکنند، آیا استحقاق آزادی را دارند؟ اشپربر از واژههایی چون بصیرت، خودآگاهی، اعتمادبهنفس، دانش، شجاعت و تهور سخن میگوید ولی میتوان گفت اولین قدم دررسیدن به این فضایل اخلاقی، پذیرش مسئولیت است. تنها انسانی به دنبال آگاهی و دانستن خواهد رفت که بر نقش و اثر خویش بر سرنوشتش آگاه باشد و مسئولیت خود را بهعنوان یک انسان در مسیر زندگیاش پذیرفته باشد و بهعبارتدیگر، بار هستی خود را، بر شانههای خود، حمل کند. قدرت و آزادی درگرو برداشتن و تحمل این بار است و فرار از این بار جز به اسارت، حقارت و ذلت نمیانجامد.
کوندرا، میلان (1393) بار هستی، ترجمه پرویز همایون پور، نشر قطره
اشپربر، مانس (1363) نقد و تحلیل جباریت، ترجمه کریم قصیم، انتشارات دماوند