ویرگول
ورودثبت نام
Mitsuri
Mitsuri
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

رمان من باز هم بر میگردم

سلام دخترم
مارتی عزیزم
اکنون که این نامه را برایت می نویسم در سخت ترین شرایطم حتی سخت تر از آن زمانی که مادرت فوت کرد
ما در جنگی سخت هستیم جنگی نا برابر میان آلمان و فرانسه
جوانان فرانسوی حسابی تلاششان را میکنند ولی اوضاع روز به روز بد تر میشود الکس فرمانده ی بچه هاست پسر خوبیه البته با کسی شوخی ندارد امید وارم جنگ تموم بشه و بتونم ببمینمت ولی اگر ندیدمت بدان خیلی دوستت دارم
(دوست دار تو پدرت )

این آخرین نامه از پدرم در 8 سالگی من بود پدرم نقاش ماهری بود و پایین نامه عکس سربازان رو کشیده بود از اون موقع تا حالا 5 سال گذشته و من به فرانسه اومدم و سراغ پدرم را گرفتم توی یک کافه رفتم که صاحب آنجا یک زن مهربان به نام جنا بود جنا گفت: توی یه خونه ی متروکه که قبلاً مخفیگاه سربازان ما بود یه فرمانده داشتن به نام الکس که توی جنگ مجروح شد و بعد مرد خونشون توی خیابان فرانکس پلاک 18
گفتم : خیلی ممنون امید وارم بتونم لطفتونو جبران کنم
همینکه برگشتم مردی رو دیدم که برام آشنا بود با خودم گفتم: اون مرد خیلی آشناست اون رو کجا دیدم ؟
تا نقاشی پدرم که در آخرین نامه در 5 سال پیش برام نوشت افتاد توی عکس یه پسر قد بلند با چشم آبی و موی قرمز بودکه بغل پدرم بود اون مرد همونه
من از آن مرد پرسیدم: شما توی جنگ بودید؟
سکوت کرد
دوباره پرسیدم
گفت: چرا میپرسی کسی رو تو جنگ از دست دادی یا مامور آلمانی ها هستی؟
گفتم: مگه جنگ تموم نشده
گفت :نه
گفتم : پدرم جز سربازان بود که ازش خبری ندارم بعد 5 سال هنوز ندیدمش
گفت : که چی
تیکه ی بدی خوردم گفتم :یعنی برای شما مهم نیست ؟
گفت : بیشتر سربازان به ما خیانت کردند
گفتم: پدرم هیچ وقت به کشورش خیانت نمیکنه
گفت : اسم پدرت چیه؟
گفتم: الک پاورتون
گفت : الک ! تو بچه ی الکی؟
گفتم :بله خبری از او دارید
چشماش پر اشک شد و گفت: اوضاع خیلی سخت بود ناچار بودیم عقب نشینی کنیم فرمانده گفت : اینجا آخر خطه یکی باید قربانی بشه ناگهان پسری مو طلایی و چشم های آبی دستشو بلند کرد و گفت: من میرم فرمانده
همه تعجب کردیم
من گفتم: پس دخترت چی اون چی میشه
گفت : این کارو می کنم چون می خواهم دخترم بهم افتخار کنه چون وقت کمتری پیشش بودم
گفت پایان داستان.
گفتم : چی شد ادامش بگو چه بلایی سر پدرم اومد؟
گفت : مطمئنی که میخوای ادامشو بشونی؟
گفتم : آرههههه من آمادم
گفت: الک به خودش بمب وصل کرد ولی قبل رفتن گفت که بهت بگم خیلی دوستت داره وقتی با اون همه بمب رفت چیزی ازش باقی نموند به جز یک گردنبند که قبلاً بهم داد و یه دست رباتی
من گریه می کردم
گفتم: قبرش کجاست منو برد اونجا
با گریه گفتم: این همه سخیتو در نبودنت کشیدیم حالا هم که نیستی چرا همه منو تنها میذارند؟
آهای آهای ستاره پولک ابر پاره
نگاه کن آسمون رو ماه می تابه دوباره
ولی وقتی صبح میشه. ماه توی آسمون نیست
دیگه اون همه ستاره. نمیدرخشن
ولی یه روز یه ستاره که باقی مونده تصمیم میگیره که بدرخشه
به خاطر اون. تموم ستاره ها. روشن میشن تو آسمون
این آوازی بود که پدرم برای من میخوند
الان من 15 سالمه ولی هنوز جای خالی پدرم کنارمه همیشه بهش فکر میکنم اینجا دخترای زیادی هستند که علاقه به کار خیاطی و ... دارند ولی من دوست دارم نویسنده بشوم و به خاطر همینه که الان دارم داستان زندگی غم انگیز مو مینویسیم وقتی به بقیه گفتم که دوست دارم یک نویسنده بشوم گفتند : زن ها نمی توانند نویسنده بشوند
اولین داستانمو که می خواستم چاپ کنم چون نویسنده زن بود اسم نویسنده رو اسم پدرم گذاشتم تا چاپ بشه خوبه که نفهمیدن نویسنده زن بود بعد اسم کتابم (من باز هم برمی‌گردم بود )از انتشار اولین کتاب دوستای زیادی پیدا کردم که یکی از آنها پدر من را می‌شناخت بعد از مدتی فهمیدم شغل اصلی پدرم جاسوسی بود که از کشورا جاسوسی میکرد ولی چون درد و رنج و بدبختی مردم فرانسه رو دید به اونا کمک کرد نمی‌دونم چرا ولی پدرم توی فرانسه به دنیا اومد و برای آلمان جاسوسی میکرد ولی با این وجود بازم فکر می کنم پدرم مرد خوبیه چند هفته بعدشم فهمیدم مادرم آلمانی بود و من فهمیدم که دو رگم خلاصه فردا میرم خونه ی آنجلا بهترین دوستم که وقتی داشتم داستانمو می نوشتم تشویقم میکرد تا باهم این موضوعات را برسی کنیم
و شاید هم عده ای را جمع کنیم که با ما به دفتر نویسندگان بروند و از آنها تقاضای رسیدگی به این موضوع که چرا زن ها نمی توانند نویسنده بشوند ؟ فردای آن روز همین کار را کردیم عده ای از بچه های دبیرستان را دور هم جمع کردیم و به سمت دفتر نویسندگی رفتیم و همین تقاضا را کردیم ولی معاون ما را بیرون کرد رئیس آنجا یک پیرمرد مهربان بود که از این قانون خبری نداشت چون چند روزی به سفر رفته بود آن پیرمرد صدای مارو شنید و آمد که گفت :« چه خبر شده؟»
تا آمدم حرف بزنم معاون گفت : «این دختر با دوستاش اومده وقت مارو گرفته » پیر مرد گفت :« دخترم بیا دفتر من تا با هم صحبت کنیم » من هم به نشانه ی احترام و تائید کردن آن خم شدم و گفتم :«بله حتما ممنون از لطفتون »
به دفتر پیر مرد رفتم : یه دفتر خیلی بزرگ بود و جلد بعضی از داستان های برتر مانند قاب به دیوار بود پیر مرد گفت :« بشین عزیزم » نشستم و گفتم :« ببخشید چرا ما نباید نویسنده بشیم؟» پیر مرد تعجب کرد و گفت : « کی چنین چیزی رو گفته ؟» گفتم :« معاونتون » گفت :« پس اخراجش میکنم .»
ناگهان یکی در را باز کرد و گفت رئیس یه خبری از پسرتون داریم پیر مرد ناگهان از جا بلندشد و گفت :« چه خبری ؟»
اون زندی چون یک کتاب نوشته که به چاپ رسیده
پیر مرد گفت :«اسم کتابش چیه ؟ » آن مرد گفت ( من باز هم بر میگردم ) من بلند شدم و گفتم :« اون کتاب منه » مرد گفت :«نه اسم نویسنده (الک پاورتونه )
گفتم چون اون پدرمه و درضمن من چون نمی تونستم نویسنده بشوم اسم بابامو به جای اسم خودم نوشتم »
پیر مرد گفت:« پس تو باید نوه ی من جولیکا باشی درسته عزیزم؟»
گفتم :«بله »
گفت :« خبری از پدرت نداری ؟»
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم :« به خودش بمب وصل کرد و کشته شد»
پیر مرد از شنیدن این خبر ناگوار بیهوش شد
پایان قسمت اول






پیر مردانتشار کتابداستان زندگیبر میگردمنویسنده
من یه آدمم بهتره بگم روح یک قلم که آرزو کشیده شدن روی قلب آدما رو داره من میخوام یه نویسنده بشم و خودم احساساتمو با قلم وجودم روی کاغذ خوشحالیم به نمایش بکشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید