در آستانه بیست سالگی بودن، بی نهایت عجیب است.
گویی تمایل ندارم سنم را به یاد بیاورم، این عدد عجیب را، که حکایت میکند دو دهه زندگی کرده و نفس کشیده ام. مثل زن های چهل و خرده ای ساله، که از میانسالی واهمه دارند، من هم از جوانی واهمه دارم.
از جوانی در ایران واهمه دارم.
از رویاهایم، مسئولیت هایم، هدف هایم، از ندانسته ها و دانسته هایم حتی...!
در آستانه بودن مرا میترساند.
میترساند نتوانم از پس سیل افکار باید ها و نباید های ذهنم بربیایم.
اما با تمام این ترس ها وقتی خوب فکر میکنم میبینم لحظه هارا با قدم های جسورانه طی میکنم.
گویی جسارت و ترس با هم اند.
در کنار هم.
وقتی میترسم، شجاع تر میشوم.
بین میدانم و نمیدانم هایم زندگی، از بزرگ ترین سختی ها عبور میکنم.
بین بودن و نبودن،
بین نیستی و وجود
بین جوانی و کودکی
بین خیال وحقیقت
من در بین این ها زیست میکنم.
و گاه خود نیز نمیدانم که کدامم!