آتنا باقری·۳ روز پیشنوروز مبارک!امروز که داشتم روی تخم مرغای عید گل میکاشتم، با خودم فکر کردم مگه نهایتا چند تا بهار رو قراره ببینم؟ چند بار فرصتش هست تخم مرغای عید رو رنگ…
آتنا باقری·۳ روز پیشبه تو مینگرمبه تو مینگرم،به چشمهایت، به برقِ جدایی ناپذیر مردمکی که درون آن پرده ی سفید میرقصدبه تو مینگرم،به دستهایت، به خونی که در رگهایت هر لحظه…
آتنا باقری·۵ روز پیشکوچاز بین تمام روز هایی که خورشید در سیاهی فرو رفت و ماه در روشنی روز پدیدار شد از بین تمام لحظاتی که گذشت و من زنده ماندم به امید تو و به امی…
آتنا باقری·۶ روز پیشمعشوقه زمینظلمات بود اما مهتاب میتابید. کفشامو در اوردم و آروم روی ماسه ها گذاشتم و به انگشتایی که لای شن ها فرو رفته بودن خیره شدم و لبخند زدم.دلم ت…
آتنا باقری·۶ روز پیشخاکسترهیزم هایی که درون قلبم ریختم تا سدِ سیلاب درونی ام شوند حال با آتش زبانه میکشند.اما این هیزم نیست که میسوزد، وجودِ پاره پاره و از هم گسیخ…