برادران کارامازوف آخرين اثر داستايوفسکي است.اين داستان پاياني براي کار اين نويسنده و ابديتي براي تفکرات او بود .
کارامازوف ها بعد از گذراندن يک کودکي سخت و دور از عياشي و بي فکري پدر به خانه بازگشته اند.رنج هاي جان گرفته از گذشته مادر مظلوم و دويدن خون کارامازوف پدر و تحميل تمام ان حقارتي که در وجود اين سه برادر تحميل شده.
زير بار سنگين الوار هاي حقارت که با خاموشي و اطمينان ترسناکي روي سينه خانواده تلنبار شده هرکدام به سويي هجوم ميبرند تا طعم آزادي را بچشند،حتي آليوشاي مهربان که در دامان کليسا و در کنار راهب بزرگ گذران عمر ميکند .
رنج عنصر شگفت انگيزي است که همه چيز را تغيير ميدهد،همان نيروي غير قابل کنترلي که آماده است انسان را به هرسويي پرتاب کند ،و انسان هاي بيچاره در توهمات اين جدال نابرابر با سرهاي تب کرده و چشم هاي بي حال به هرچيزي چنگ ميزنند تا واپسين نشانه هاي انسان بودن را حفظ کنند،کجاي اين راه ميتوان آزاد شد؟
کارامازوف پدر در انديشه وصال دختر مغرور و البته بيچاره اي ميسوزد که ديميتري تا اعماق وجود دوستش دارد،و حالا ديميتري تنها ريسمان باقي مانده از انسان بودنش را زير خنجر تيز پول هاي پدرش ميبيند ،ايوان کم حرفي که از باور پذيرش رنج انسان بودن درحال فروپاشي است و آليوشايي که در ميان شهري از ارواح نا اميد و غمزده بدنبال دريچه اي رهايي بخش ميگردد تا اين جان هاي خسته را التيام بدهد.افسوس که غرور احمقانه انها هرگز اجازه اين کار را نميدهد و حتي به مرحله اي ميرسد که برسر بوي جنازه راهب بزرگ تمام خدمات عميق اورا ناديده ميگيرند که البته اين موضوع فرقي بحال هيچکس نميکند.
حسد و شهوت از چهره بي فکر و سبک مغز کارامازوف پدر روي اتش خشم ديميتري هيزم ميريزد و در زير رگبار شرم و اندوه به ان دختر بي نواي اسير در زندان عزت نفس از دست رفته اش که کيسه ي پولش را در کلاهش نگه داشته ذره ذره فرو ميريزد تا بتواند در آينه تصوير يک انسان را ببيند،انساني که هنوز ميتواند خواسته اي داشته باشد.يک عشق پاک و معصوم که از لاي دست هاي چرکيني که پدري را جلوي چشمان پسر بيمارش حقير کرده بيرون ريخته و چونان سيلاب بي رحمي اورا ميکشاند.
آليوشا کلمات اميد بخش و آسماني پدرمقدس را در کوچه هاي شهر ميگرداند و دنبال نشانه هاي هرچند کوچک انسانيت ميگردد.
کارامازوف پدر درست در لحظه ي وصال ديميتري به معشوق کشته ميشودو او در اخرين سرسپردن به هيولاي محقر حسادت پايش را در وسط دايره اتهام گذاشته و دوباره در چنگال همه ان سايه هاي شوم گرفتار شده .
دادگاه برپا ميشود و وقت آن رسيده تا حقايق از زير تمام آن اتفاقات بيرون بيايند.قضاوت ميان تمام ان تهديد هاي محکم ديميتري برسر ادعاي مالکيت يا بازگشتن برسر پيرمرد دستيار درحالي که هنوز کيسه پول را در کلاهش داشته،کداميک تصوير ديميتري است؟
اخلاق کجاي اين داستان است؟
تا کجا ميتوان در دره هاي بينهايت سقوط کرد؟
برادران کارامازوف تصوير انساني است که روز را در افسارگسيختگي غير قابل کنترلي ميگذراند و شب هنگام در سرداب تاريکي پاي نشانه هاي اعتقاد و تعلق ميگريد.
اما پايان اينجا نيست!!
آليوشا بايد از ميان همه ان چهره هاي رنجور و بيچاره که سزاوار همدردي و ترحم هستن چيزي به چشمان تيزو جوينده بچه هاي مدرسه بدهد که راهي آغاز شود.!
او بايد مار سياه هوس را درکنار شکوه يک قلب پاک به کودکاني که دورش جمع شده اند نشان دهد.برادران کارامازوف سفر انسان در دل تاريخ وجود است ،سفري که از طغيان طمع آغاز شده و به اعتراف ختم ميشود،اعتراف به خود و اسارتي که هزاران قرن روح متحمل شده است.