مهمتر و پيشتر از تعريف تنهايي لازم است که اين هزارتوي اسرار آميز را شناخت و يا شايد حداقل دليلش را ويا شايد فايده اش را پيدا کرد.
اما کدام يک از همه ي انسانهايي که درون ما زندگي ميکنند تنهايي را ميفهمد؟
آن زن ظريف و حساس و زيبا که آبستن استعداد ي نهفته است يا پيرزن خرفتي که با گالش هاي پاره راه ميرود و از لاي دندان هاي زردش سيل تمام نشدني غرغر ها و شکايت ها سرازير ميشودو يا شايد جوانک خوش رنگ و لعابي که دنبال چشمه هاي شير و عسل ميگردد و زبانش جز به چاپلوسي و تملق نميگردد،بره اي بازيگوش که در لابه لاي اين هياهو بدنبال صاحبي مهربان ميگردد تا زيرسايه اش با آرامش به نشخوار بپردازد يا کودک معصومي که با گونه هاي گل انداخته اين طرف و آنطرف ميدود و قلبش مثل يک پرنده ترسان به تندي ميزند و از نفس هايش نور بيرون ميزند،اين هزار فاميل هزار رنگ که در کوچه هاي اين مغز تب آلود و شلوغ ميچرخند کدام يک هماني هستند که بايد به سراغ آن لحظه بشتابد؟
همان لحظه اي که انسان در خالصانه ترين شکل ممکن به سرچشمه وجود بازميگردد همان لحظه اي که از تحميل وجود ،رها شده و انچه که به او تعلق دارد را بي پرده به نظاره مينشيند!
شايد داشتن اين فرصت به کوتاهي بريدن بندناف نوزاد تازه بدنيا آمده از مادر پريشانش باشد لحظه اي که چشمان ناآگاه و خالي نوزاد در نور غرق شده و هنوز به هيچ ذره ي دست آموزي آلوده نشده است. کم کم قفسه سينه ي اين انسان کوچک شروع به معامله ميکند و آن قدرت وحشي و سرکش به هواي زنده ماندن حايگزين ميشود،ذرات چسبنده ي اجبار در وجودش ميدود و آرام آرام دروازه هاي بقا جاي پيچک هاي نترس و نبض نا آرام رويش را ميگيرند.
ارابه هاي سنگي در هجوم ميليون ها جنگاور خشمگين قلعه هاي سيراب نشدني قدرت و تملک را قلمرو خود ميکنند و دلقک هاي بازيگوش براي اربابان مغرور قانون نمايش اجرا ميکنند ،چنگ افسرده عشق لابه لاي هياهوي بيهوده وسخن پراکني هاي مضحک گم شده و فقط گاهي در رقت قلب هاي ناگهاني با اشک هاي صادقانه اي اين تن فريب خورده را التيام ميدهد.
کدام ديواري تاب هجوم اين هزار فاميل بيگانه رادارد؟
کدام نيشتري توان بريدن اين رگ هاي متورم رادارد تا اين خون کثيف را بيرون بريزد؟
ازکجا که اين صتدلي هاي خالي و قاب عکس هاي ساکت مخفي گاه دسته هاي فريبکار ديگر نباشد که منتظر لحظه اي تسليم هستند تا درحالي که به اين ذهن ابله ميخندند جايي دراين سرسراي شلوغ پيداکنند؟
تنهايي شايد همان فرصت گرانبهايي باشد که بتوان اين تن نيمه جان را در حوضچه ي تاريک وترسناک اعتراف انداخت.
همان چاله ي عميقي که به اقيانوس پرتلاطم ترديد راه ميگشايد ،کم کم تمام آن سايه هاي بيگانه از ترس خفه شدن بازميگردند و صداها ضعيف وضعيف ترميشوند
ترس هنوز دستهايش را رها نکرده و زير سيلي هاي ملايم وسنگين آب فريادهاي ضعيفي از گلويش برميخيزد
کمي بعد با تابيدن نور طلايي و درخشان آينه ترس شبيه شعله اي لرزان ناپديد ميشود.
جريان آب با خشم وخروش تن خسته و کرخت شده را به پلکان سنگي ميکوبد و باريکه اي خون در مشام اين صورت حيران ميدود
حالا اين انسان درتنهايي است!
هيچ وجود اضافي در اطرافش نيست
وقت ان است که اين موجود آزاد شده را درآينه ببيند!
اما آيا جرئت ميکند با او روبرو شود؟
اين تصوير چه چيزي خواهد بود؟يک موجود باشکوه و يا يک ذره ي پوچ وبي خاصيت!
چندقدم مانده تا رسيدن به آن حقيقتي که هزاران سال مبارزه پشت آن بود!
اما آيا بعداز آن ميتواند بازگردد؟ميتواند دوباره صبح از خواب بيدارشود و به زندگي ادامه دهد؟ميتوانددوباره با کساني که دوستشان دارد حرف بزند،ميتواند کارهايي که فکر ميکند دوستشان دارد انجام دهد؟ميتواند دوباره بخندد؟هرچند که الان چيزي از ان همه را احساس نميکند،فقط کلمات هستند که روي پيشاني اش عبور ميکنند .
جلو نميرود و همانجا مينشيند،توجيه از ميان جريان يکنواخت آب جلو ميآيد و گوشهايش را نوازش ميکند .
تن زخمي خسته اش اندکي گرم ميشود و کمي بعد لاي دستان امن و راحت ترس بالاميرود کم کم انعکاس تيز چشمان همه انسانهايي که جا مانده بودند پيدا ميشود ،چشم هاي خسته اش را ميبندد و به خواب ميرود.
سايه ها ميخندند و احساس غرور ميکنند.او آينه را نگاه نکرده و هنوز ميتواند براي نان بردگي کند!
انها اما چيزي را نميدانند!
او آينه را ديده و ميداند که وجود دارد
حالا او معناي شکستن و بازگشتن را ميداند!
هزاران بار وشايد ميليون هابار ديگر خودرا به اين حوضچه تاريک خواهد سپرد وبالاخره روزي روبهروي آينه مي ايستد
و آن لحظه انساني متولد ميشود!
انساني که هربار با تنهايي براي زندگي صادق ترشد!!!
.