خواندن و شنيدن داستان يکي از لذت هاي جدانشدني زندگي ما آدمهاست ،از دور آتش جمع شدن وريک کاروانسراي قديمي تا خواندن يک کتاب الکترونيکي يا گوش دادن به کتاب صوتي بين دست هاي آهني ترافيک.
داستان هاي بلند دقيقا همون چراغ هاي جادويي هستند که پشت پنجره هاي خاک گرفته و جيغ هاي لجاجت اميز بوق ماشين ها و غر زدن هاي کولر ها و بازوهاي قوي تابستان ،با سرعتي اعجاب انگيز مارا به جايي غير از گرداب بي انتهاي تکرار خودي که همان هم نيستيم و حاصل تلاش هاي بي پايان ما در جهت شبيه شدن به تمام استاندارد هاي خوب شناخته شده دنيا ست ،پرت ميکند.
بودنبروک ها يکي از همين داستان هاي بي نظير است .کلمات ابتدايي در تاج هاي طلايي خورشيد متولد شده و دست مارا ميگيرند در زماني به اندازه پلک زدن وسط اتاق پذيرايي خانه بودنبروک ها پيدايت ميشود و به موجي از جواني و نشاط که لابه لاي سرهاي آرايش شده اعضاي خانواده ميچرخد نگاه ميکني ،کلمات کم کم ديوارها و نقس و نگارهاي آنها را ميسازند و دست بچه ها را ميگيرند و با لباس هاي مرتب و اتو کشيده به تو معرفي ميکنند همه چيز زيبا و بي نقص بنظر ميرسد.کلمات به نرمي و مهارت روي صورت اعضاي خانواده ميلغزند و مثل قلموهاي نرمي که به رنگ هاي روغني آغشته اند خانواده را به تصوير ميکشند مهمان هايي قرار است سر برسند و اضطراب ويرگول ها و نقل قول ها بيشتر شده و کلمات پشت نقطه هاي نگران با بي قراري مي ايستند .
داستان شروع شده و اضطراب کلمات شما را که درحال تماشاي بازي بچه و پدربزرگ هستيد متوجه نگاه بودنبروک بزرگ ميکند
کلمه زوال از چشم هاي پيرمرد با ابهت و شکست ناپذير درحال سرازير شدن روي کف اتاق است و درلحظه برخود با زمين ريشه هاي سفيد و ظريف شروع به رشد ميکنند و به آرامي به سمت بقيه اعضاي خانواده حرکت ميکنند
ديوار هاي سرخ و چلچراغ هاي باشکوه دست شماره ميکشند و شما در بين کلماتي که جلال وشکوه مطلق هستند زوال را به شکلي متناوب و مواج دنبال ميکنيد
بودنبروک ها با لباس هايي فاخر ودرخشان در دامن ماد خوش لباس و زيبايشان بزرگ ميشوند و جدال با خود را آغاز ميکنند ،چيزي که به عنوان اعتبار خانوادگي بايد تا پاي جان محافظش باشند.انها عميق ترين و زيباترين احساساتشان را با ضربات مرگ بار تحمل به گره هاي پررنجي تبديل ميکنند تا شکوه خانواده شان لطمه نبيند
اما راه فراري نيست
زوال دقيقا روي تخت ابريشميني در بالاترين اتاق يک ساختمان مرمر از ريشه هاي پوسيده دندان عبور ميکند و در صداقتي جنون بار شعله ي آگاهي را در چشمان ديگري خاموش ميکند وذرات درخشان و پاکيزه عشق را در کودک دختر خانواده متبلور ميکند که شوربختانه همان زندگي خود اوست که تکرار خواهد شد
اخرين وارث بودنبروک ها اما ميخواهد پيانو بزند و سوار بر نت ها از سقف هاي سنگين شکوه خانواده فرار کند.دوست دارد خودش را به داستان هاي هيجان انگيز دوستش گوش کند
دوست دارد در جهان بي درد و رنج قصه ها غرق شود ،جايي که از دستور زبان و تنبيه خبري نباشد
او روي نت ها سر ميخورد و بايد ترسش را کنار بگذارد
اين کتاب با شخصيت هاي متفاوتش يکي از بهترين کتاب هايي است که گاهي براي شخصيت هايش دلتنگ ميشوم
فکر ميکنم خواندن اين کتاب تجربه جالبي باشد
ميتوانيد با اين کتاب زوال بورژوازي را در صدها انسان تجربه کنيد و اينکه چه چيزي متولد شده بسته به اين دارد که کدام شخصيت در رگ هايتان جاري شده
يک مراقب،يک زن،يک وارث،يک ديوانه و يا......