الان روی صندلی گوشه حیاط نشسته ام و در هوای ابری و بارانی عصر جمعه اواخر تیرماه، اینجا مشغول نوشتن هستم.
هوا خنک و دلچسب و باید اعتراف کنم شاعرانه و کمی عاشقانه است😉
عصر چهار شنبه این هفته یعنی ١٨ ام، آب قطع نبود و با بانو جانم حیاط را شستیم و این بین چقدر گفت و گو های خوب و طنزی بینمان رد و بدل شد.
اما چون قرص فشار خون اش تمام شده بود، صبح با بانو رفتیم شهرستان تا قرص ها را بگیریم هم برای خودش هم قرص های قند عزیزجانم.
خلاصه ساعت ٩ و نیم رسیدیم اما برق رفته بود تا ساعت ١١ نمی آمد(این هم از شاهکار های هر روز دولت است). در این میان مادر پزشک اعظم را دیدیم و او هم آمده بود برای گرفتن قرص هایش. اول باید توسط پزشک خانواده نوشته میشد بعد با بیمه قرص را می خریدیم.
در این فاصله با بانوجان و مادر پزشک اعظم، ابتدا رفتیم عطاری و زردچوبه و زنجبیل و دارچین و لیمو امانی زرد و سیاه خریدیم با مقداری فلفل سیاه.
سپس راهی مغازه پلاستیک فروشی شدیم در آنجا هم چرخی زدیم و بانو یک سر شیر آب خرید.
تا این زمان ساعت تازه تقریبا ١٠ شده بود هنوز تا ١١ مانده بود. مادر پزشک اعظم راهی مطب شد و من و بانو رفتیم تا از لوازم التحریر معروف شهرستان یعنی آقای حسینی، خودکار بیک ١/۶ میلی بخریم با تخته زیر دستی. همان طور که در مسیر رفتن بودیم و با بانوجان مشغول صحبت، به مدرسه ای که بانو پیش دانشگاهی اش را آنجا گذرانده بود رسیدیم.
تصمیم گرفتیم برویم داخل و جایی که سال آخر آنجا خوانده بود نشانم دهد...



با بانو رفتیم و محل را دیدیم، و کلاسی ابتدایی هم برای بچه ها برگزار بود.
از آنجا رفتیم مغازه آقای حسینی و خودکار بیک مدنظر را گرفتیم اما مشکی.
ساعت ١٠ و نیم بود و بانو هنوز قرص فشار اش نخورده بود، اول رفتیم یک بسته قرص را آزاد خریدیم و بعد هم دو تا بطری آب معدنی خریدیم، یکی برای خودمان و یکی هم برای مادر پزشک اعظم.
رفتیم مطب و یک ربع دیگر برق ها می آمد اما سیستم هنوز نه...
مادر پزشک اعظم برگشته بود خانه و قرار شد ما قرص های او را بگیریم.
خلاصه قرص ها را خریدیم و بعد هم رفتیم فروشگاه برای خرید وسایل موردنیاز مان.
تصمیم گرفتیم اسنپ بگیریم چون به تازگی در شهرستانمان اسنپ آمده و ساعت یک رسیدیم منزل و از آنجا که قرار بود ناهار حاضری بخوریم، همیشه بهارم ماکارونی شکل دار باقی مانده قبل را پخته بود و با ترشی که بانو خریده بود میل کردیم.


و بالاخره آن روز هم به خوبی گذشت. الهی شکر.
حالا برویم سراغ دیروز یعنی پنجشنبه ١٩ ام تیرماه...
دیروز برق ها ساعت ٣ عصر رفت و ۵ می آمد. این روزها عزیزجان خانه نیست و سر کار است.
با بانو ساعت ۵ عصر پیاده رفتیم آرامگاه یا همان قبرستان خودمان🫠
از آنجا آبغوره ها را عمه ف... ام از شهر برایمان آورده بود و بعد هم دایی جانم پشه بند ها را آورد.


تا به اینجا زیاد نوشتم و اما بگذارید کمی از امروز هم کمی خلاصه وار بگویم.
تصمیم گرفتیم ناهار را ساده بپزیم و ساعت ١٢ ظهر زمان خوبی برای شروع پختن بود.
هوا ابری و بارانی است و با بانو حیاط را جارو کردیم و سپس نسکافه هایی را که روز چهارشنبه از شهرستان خریده بودیم میل کردیم.
و کنون هم مشغول نوشتن هستم.


پی نوشت١: پزشک اعظم ماجرایی دارد که تنها منو و بانو و همیشه بهارم با دوستان دوقلویم می دانیم. راستش این اسم رمزی را دوقلوها انتخاب کردند و خوشم می آید
پی نوشت٢:چند روز دیگر ثبت نام ترم تابستانه به صورت مجازی است و در هفته ١١ ساعت کلاس است. از آنجا که زبان و فارسی هر کدام سه واحد اند و در حالت عادی در طول ترم باید دو جلسه در هفته را حضوری بروم، تصمیم دارم ان شاء الله این ۶ واحد را بردارم.
ممنونم که تا اینجا همراهی ام کردید🙏🌹
الهی شکر🌱
جمعه ٢٠ ام تیر ماه سال ١۴٠۴حوالی ساعت '١٩:۴۵
جمعه ٢٠ ام تیرماه سال ١۴٠۴ هرا