ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

از مدرسه بانو تا هوای ابری امروز...

الان روی صندلی گوشه حیاط نشسته ام و در هوای ابری و بارانی عصر جمعه اواخر تیرماه، اینجا مشغول نوشتن هستم.

هوا خنک و دلچسب و باید اعتراف کنم شاعرانه و کمی عاشقانه‌ است😉

عصر چهار شنبه این هفته یعنی ١٨ ام، آب قطع نبود و با بانو جانم حیاط را شستیم و این بین چقدر گفت و گو های خوب و طنزی بینمان رد و بدل شد.

اما چون قرص فشار خون اش تمام شده بود، صبح با بانو رفتیم شهرستان تا قرص ها را بگیریم هم برای خودش هم قرص های قند عزیزجانم.

خلاصه ساعت ٩ و نیم رسیدیم اما برق رفته بود تا ساعت ١١ نمی آمد(این هم از شاهکار های هر روز دولت است). در این میان مادر پزشک اعظم را دیدیم و او هم آمده بود برای گرفتن قرص هایش. اول باید توسط پزشک خانواده نوشته می‌شد بعد با بیمه قرص را می خریدیم.

در این فاصله با بانوجان و مادر پزشک اعظم، ابتدا رفتیم عطاری و زردچوبه و زنجبیل و دارچین و لیمو امانی زرد و سیاه خریدیم با مقداری فلفل سیاه.

سپس راهی مغازه پلاستیک فروشی شدیم در آنجا هم چرخی زدیم و بانو یک سر شیر آب خرید.

تا این زمان ساعت تازه تقریبا ١٠ شده بود هنوز تا ١١ مانده بود. مادر پزشک اعظم راهی مطب شد و من و بانو رفتیم تا از لوازم التحریر معروف شهرستان یعنی آقای حسینی، خودکار بیک ١/۶ میلی بخریم با تخته زیر دستی. همان طور که در مسیر رفتن بودیم و با بانوجان مشغول صحبت، به مدرسه ای که بانو پیش دانشگاهی اش را آنجا گذرانده بود رسیدیم.

تصمیم گرفتیم برویم داخل و جایی که سال آخر آنجا خوانده بود نشانم دهد...

بانوجان، ردیف دوم کنار پنجره می نشسته، من هم همیشه عاشق نشستن کنار پنجره کلاس‌ هستم چه در مدرسه چه در دانشگاه. شیفت یک یعنی مجردها در این کلاس بودند
بانوجان، ردیف دوم کنار پنجره می نشسته، من هم همیشه عاشق نشستن کنار پنجره کلاس‌ هستم چه در مدرسه چه در دانشگاه. شیفت یک یعنی مجردها در این کلاس بودند

یک هفته بانو سر ماجرایی وارد شیفت دو شد یعنی جایی که متاهل ها بودند، و یک هفته در این کلاس بود. در انتهای کلاس‌، گوشه سمت چپ.
یک هفته بانو سر ماجرایی وارد شیفت دو شد یعنی جایی که متاهل ها بودند، و یک هفته در این کلاس بود. در انتهای کلاس‌، گوشه سمت چپ.

این هم از حیاطش، اما بانو گفت کمی تغییر کرده است و انگار درخت بزرگ دیگری هم در حیاط بوده است.
این هم از حیاطش، اما بانو گفت کمی تغییر کرده است و انگار درخت بزرگ دیگری هم در حیاط بوده است.

با بانو رفتیم و محل را دیدیم، و کلاسی ابتدایی هم برای بچه ها برگزار بود.

از آنجا رفتیم مغازه آقای حسینی و خودکار بیک مدنظر را گرفتیم اما مشکی.

ساعت ١٠ و نیم بود و بانو هنوز قرص فشار اش نخورده بود، اول رفتیم یک بسته قرص را آزاد خریدیم و بعد هم دو تا بطری آب معدنی خریدیم، یکی برای خودمان و یکی هم برای مادر پزشک اعظم.

رفتیم مطب و یک ربع دیگر برق ها می آمد اما سیستم هنوز نه...

مادر پزشک اعظم برگشته بود خانه و قرار شد ما قرص های او را بگیریم.

خلاصه قرص ها را خریدیم و بعد هم رفتیم فروشگاه برای خرید وسایل موردنیاز مان.

تصمیم گرفتیم اسنپ بگیریم چون به تازگی در شهرستانمان اسنپ آمده و ساعت یک رسیدیم منزل و از آنجا که قرار بود ناهار حاضری بخوریم، همیشه بهارم ماکارونی شکل دار باقی مانده قبل را پخته بود و با ترشی که بانو خریده بود میل کردیم.

گل های آب پاشی شده عصر همان روز. شکوفه لیمو تزئینی هست که عزیزجان سال گذشته در مسیر شمال خریده بود.
گل های آب پاشی شده عصر همان روز. شکوفه لیمو تزئینی هست که عزیزجان سال گذشته در مسیر شمال خریده بود.

می دانم خیلی از این گل جعفری عکس گذاشته ام اما مگر از زیبایی اش سیر می شوم😇
می دانم خیلی از این گل جعفری عکس گذاشته ام اما مگر از زیبایی اش سیر می شوم😇

و بالاخره آن روز هم به خوبی گذشت. الهی شکر.

حالا برویم سراغ دیروز یعنی پنجشنبه ١٩ ام تیرماه...

دیروز برق ها ساعت ٣ عصر رفت و ۵ می آمد. این روزها عزیزجان خانه نیست و سر کار است.

با بانو ساعت ۵ عصر پیاده رفتیم آرامگاه یا همان قبرستان خودمان🫠

از آنجا آبغوره ها را عمه ف... ام از شهر برایمان آورده بود و بعد هم دایی جانم پشه بند ها را آورد.

این هم از بیست کیلو آبغوره😋 شاید همین رمز کوچکی باشد تا حدس بزنید من اهل کدام استانم. همیشه این موقع از سال مردم استانمان مشغول آبغوره گرفتن اند.
این هم از بیست کیلو آبغوره😋 شاید همین رمز کوچکی باشد تا حدس بزنید من اهل کدام استانم. همیشه این موقع از سال مردم استانمان مشغول آبغوره گرفتن اند.

این هم غروب آفتاب دل انگیزی که بانوجان گرفته است. این محل همان رودخانه خشک نزدیک خانه مان است. عکاسی های بانویم حرف ندارد و خیلی خوب مهارت دارد😍
این هم غروب آفتاب دل انگیزی که بانوجان گرفته است. این محل همان رودخانه خشک نزدیک خانه مان است. عکاسی های بانویم حرف ندارد و خیلی خوب مهارت دارد😍

تا به اینجا زیاد نوشتم و اما بگذارید کمی از امروز هم کمی خلاصه وار بگویم.

تصمیم گرفتیم ناهار را ساده بپزیم و ساعت ١٢ ظهر زمان خوبی برای شروع پختن بود.

هوا ابری و بارانی است و با بانو حیاط را جارو کردیم و سپس نسکافه هایی را که روز چهارشنبه از شهرستان خریده بودیم میل کردیم.

و کنون هم مشغول نوشتن هستم.

ناهاری که بانوجانم مشغول پختن بود
ناهاری که بانوجانم مشغول پختن بود

هوای ابری امروز...
هوای ابری امروز...

پی نوشت١: پزشک اعظم ماجرایی دارد که تنها منو و بانو و همیشه بهارم با دوستان دوقلویم می دانیم. راستش این اسم رمزی را دوقلوها انتخاب کردند و خوشم می آید

پی نوشت٢:چند روز دیگر ثبت نام ترم تابستانه به صورت مجازی است و در هفته ١١ ساعت کلاس‌ است. از آنجا که زبان و فارسی هر کدام سه واحد اند و در حالت عادی در طول ترم باید دو جلسه در هفته را حضوری بروم، تصمیم دارم ان شاء الله این ۶ واحد را بردارم.

ممنونم که تا اینجا همراهی ام کردید🙏🌹

الهی شکر🌱

جمعه ٢٠ ام تیر ماه سال ١۴٠۴حوالی ساعت '١٩:۴۵

جمعه ٢٠ ام تیرماه سال ١۴٠۴ هرا

زبان فارسیفشار خونبانو
۵
۰
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید