🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

اندر احوالات اندیشه...


چقدر خواندن بحران های عقل گرایی و تجربه گرایی، اومانیسم و پوزیتیویسم سخت بود و کلی نمونه های دیگه...

خلاصه امتحان امروز از نظر من و تعداد زیادی از بچه ها سخت بود. لحظه ای که بین گزینه ممکن الوجود و ممتنع الوجود گیر کردم، عصبی و مضطرب شدم...

چقدر سخت بود متن و مفهوم کتاب(واقعا انسانی سخته و مغز و حوصله میخواد، من که فیزیکم رو بیشتر دوست دارم😄)
چقدر سخت بود متن و مفهوم کتاب(واقعا انسانی سخته و مغز و حوصله میخواد، من که فیزیکم رو بیشتر دوست دارم😄)


بعد امتحان کنار در خروجی موکبی از طرف بسیج و چندتایی تشکل های دیگه برپا شده بود جهت تولد امام رضا و به دانشجوها بستنی میدادن.

چقدر ديدن بستنی خوردنشون توی این گرما کیف میداد و دلم میخواست بستنی بخورم، ولی خب طبق نظر شخصیم دوست ندارم توی جمع های اینجوری و محیط آزاد بستنی بگیرم دست و بخورم🙃

خلاصه منم خسته و کوفته از ناکامی امتحان برگشتم سمت خوابگاه و بین راه زنگ زدم به همیشه بهارم و بعد با بانوجان صحبت کردم و گفت که منتظر بمونم که عزیز جانم داره میاد خوابگاهم و برام غذا میاره، چون این هفته به علت میان ترم های هماهنگ عمومی برنگشتم شهرستان...

خلاصه در فاصله زمانی که منتظر مهربان جانم بودم رفتم و از مغازه خوابگاه یه بستنی یخی مورد علاقه ام با آب معدنی خریدم

روبه روی اداره امور خوابگاه، پشت خوابگاه ٩ و تنها، در حال گوش دادن اهنگ تک درخت...
روبه روی اداره امور خوابگاه، پشت خوابگاه ٩ و تنها، در حال گوش دادن اهنگ تک درخت...


خلاصه بعد یک هفته مهربان جانم رو دیدم و کلی غذا داد دستم و راهی خوابگاه شدم.

بانوجانم ناهار خورشت آلوبخارا و شام کشک بادمجان برامون درست کرده بود و با سالاد آبغوره(همون سالاد شیرازی) و زیتون و نون و کوکو برای فردا شبم درست کرده بود و از سوغاتی هایی که ننه و عمه ام رفته بودن مشهد برام گذاشته بود...

با دوقلوها و دوست دبیرستانشون و هم اتاقی خون گرم خوزستانیم در حال غذا خوردن دانشجویی....
با دوقلوها و دوست دبیرستانشون و هم اتاقی خون گرم خوزستانیم در حال غذا خوردن دانشجویی....


دلم شدیدا برای خونه و اهلش تنگ شده.

عصر چای بهارنارنج دم کردم و چندساعتی تنها سر کردم...


پی نوشت ١: مراقب امتحان خیلی بد بود و نذاشت دوتا خونه رو شانسی پر کنم...

پی نوشت ۲ : امشب خوابگاه سر سیگار کشیدن بچه ها و بوی سیگار که اذیتشون میکنه دعوا شد

پی نوشت٣:عصری چون گرسنه بودم و ناهار کم خوردم، از کوکو هایی که بانوجانم گذاشته بود خوردم

پی نوشت۴: شب قبل مسواک افتاد زمین و صبح قبل امتحان یعنی نیم ساعت مونده به شروع آزمون رفتم مسواک خریدم

پی نوشت ۵:چای بهار نارنجم رو بردم با دوست سنی ام که اهل بوشهر هست توی اتاقشون خوردم.

بابت حال خوبم و این آرامش هزار مرتبه خدا رو شکر، الحمدلله 🙏🌹


الهی شکر🌱

جمعه ١٩ اردیبهشت ١۴٠۴، ساعت '١:٢۵ بامداد صبح شنبه

امام رضاعقل گرایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید