این روزها هوا خنک و پاییزی شده، نسیمش به جان مینشیند...
این روزها احساس میکنم من هم دارم کم کم به جان این تن خسته می نشینم و بهم می آییم.
از وقتی مدرسه رفتم از همان ابتدا تا امسال هیچ پاییزی نبوده که بدون درس شروع کنم و به خصوص چند سال اخیری هست که هیچ تابستانی نبوده که شهریور ماهش را بي هیچ دغدغه درس بگذرانم...
برایم سخت است گفتن و نوشتن اش اما باید جایی باشد که بتوانی آنچه در کاسه مغز می گذر به زبان جسم و روحت جاری کنی، سخت بودن برایم از این جهت هست که این اولین شهریور در سن 22سالگی ام هست که دغدغه پشت کنکور ماندن و درس خواندن ندارم. از 18 سالگی تا 22 سالگی به لحاظ درسی سخت بود و گاهی به شدت طاقت فرسا؛این سختی از موجب اطرافیان بود...
اما از حق نگذرم باعث شد بزرگتر و صبور تر شوم در یک سری مسائل اما از طرفی هم بي حوصلگی و بي صبری و تندخویی و زود رنجی و اندکی موهای سفید و گرد غم و افسردگی نثارم کرد...
ولی چیزی که باعث شد الان و این لحظه به گذشته کمتر فکر کنم و نگران و بي تاب باشم، تلاش و زحمتی بود که سال آخر یعنی برای کنکور 1403، کشیدم. ته مانده های توانم از سفره بي رمق روح و جسمم رو جمع کردم و تا جایی که توانستم و تاب آوردم واقعا تلاش کردم....
حالا این اولین شهریوری است که وقتی باد پاییزی به بدرقه اش می آید من آسوده خاطرم و این باد به جانم می نشیند...
ولی خب دغدغه اینکه آیا آخر این ماجرای سه سال چطور میشود و در نهایت من بر خلاف بسیاری از روزهای آن چند سال، آیا واقعا از صمیم قلب خوشحال و راضی هستم یا نه؟!!!
امیدوارم خدا چیزهایی که به صلاحم دیده با شوق و انتظارم همسو باشه... ان شاء الله هر چی که خیره....
روز شنبه
حوالی ساعت16 عصر
24 ام شهریور ماه سال 1403
الهی شکر 🌱