این کتاب گوشه ای از خاطرات محمد بهمن بیگی بود، از خاطرات ایل، زندگی کوچ نشینی و رسم و رسومات ایل....
خاطراتی که آمیخته به طنز و غصه از اسارت توسط پهلوی...
جوانی که به زبان ترکی، فارسی و آلمانی مسلط بود.
آب و هوای توصیفی از کوه و دره های ایل، باعث حسرتم میشد. وقتی میبینم همون مکان ها الان خشک و از بی آبی بیداد میکنه...
قشنگی این کتاب، جوان پشتکار و موفقی هست، کسی که باعث شد معلم عشایری به وجود بیاد و عشایرها از داشتن معلم و آموزش بهرمند بشن.
محمد بهمن بیگی، جوانی وطن پرست با رویاهایی
بزرگ بود. زندگی سخت و گاه دلچسب داشت. تا وقتی که در ایل بودند و به اسارت پهلوی ها در نیامده بودند، احترام و عزت خودشون توی ایل با سفره های رنگین داشتن، اما طی ماجرایی زن ها و بچه ها به اسارت درآمدند و مردها توی شکنجه ها به سر می بردند.
زمانی که از اسارت آزاد شدند، حق مهاجرت به شیراز نداشتن و توی محله ای فقیر نشین زندگی می کردند.
کتابی خوب با مضمون هایی پر فراز و نشیب...
جمعه ۶ ام مهرماه سال 1403
حوالی ساعت ١١:٣٠
الهی شکر🌱