امروز سرما خورده بودم و کلاس صبح دانشگاه رو هم نرفتم....
از وقتی دانشگاه اومدم و وارد محیط جدید و شیوه جدید زندگی شدم، حس کلافگی و کمی افسردگی دارم.
حس میکنم توی درس خوندن تنبل شدم و مثل کنکور و زمانی که مدرسه میرفتم نمیخونم... دوری از خانواده، کارهایی که باید انجام بدم خیلی بهم سخت میگذره... انگار نمیتونم بین کارهای عادی و درس و کارهای فرهنگی نمیتونم تعادل ایجاد کنم. دلم میخواد از همه برای مدتی فاصله بگیرم، زمان زیادی هست که توی جمع و شلوغی بودم و این با اون چیزی که برای حالم مناسبه، در تضاد هست...
دوست دارم یه جایی بتونم خلوت کنم، گریه کنم. دلم پرواز و دور شدن میخواد.
واقعا حکمت اینکه اینجا هستم رو نمیدونم اما میدونم بعد از مدتی دوباره حس خوبی نسبت به این جایگاه و مرحله ندارم، نمیدونم واقعا چرا به اینجا رسیدم چرا چیزی مطابق میلم پیش نمیره، چرا همیشه برای رسیدن به چیزی باید کلی استرس و اضطراب بکشم و آخرش هم اون چیزی که دوست دارم نمیشه.
برام سخت بود وقتی زنگ زدم به عزیزجانم و گفتم اون چیزی که باید قبول بشم، قبول نشدم؛ در جواب گفت:عیب نداره، منتظر بودم....
راست میگفت واقعا نتونستم به اون چیزی که مورد انتظارم بود برسم.
حس تنبلی و پیشرفت نکردن در این جایگاه و رشته الانم، خیلی ناراحتم میکنه و انگیزه و انرژیم رو میگیره.... واقعا از همه چیز و همه کس خسته ام، واقعا از وقتی از خانواده جدا شدم و وارد مرحله جدید شدم، خیلی تنهاتر شدم.
کم آوردم خیلی زیاد... اینکه نمیتونم مثل قبل با بانو جان صحبت کنم و بهم انرژی بده، خیلی حالم رو بد میکنه...
چقدر کلا مدتی هست، که رفتارها و صحبت هام منفی گرایی شده.
چقدر نیاز به خوابی عمیق و طولانی دارم....
کاش پست های این اواخرم، میتونست حال خوب و حس شادی داشته باشه.
یکشنبه، حوالی ساعت '٢٢:۴۵
الهی شکرت🌱