🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۲ دقیقه·۴ ساعت پیش

بدون عنوان

امروز سرما خورده بودم و کلاس‌ صبح دانشگاه رو هم نرفتم....

از وقتی دانشگاه اومدم و وارد محیط جدید و شیوه جدید زندگی شدم، حس کلافگی و کمی افسردگی دارم.

حس میکنم توی درس خوندن تنبل شدم و مثل کنکور و زمانی که مدرسه میرفتم نمیخونم... دوری از خانواده، کارهایی که باید انجام بدم خیلی بهم سخت میگذره... انگار نمیتونم بین کارهای عادی و درس و کارهای فرهنگی نمیتونم تعادل ایجاد کنم. دلم میخواد از همه برای مدتی فاصله بگیرم، زمان زیادی هست که توی جمع و شلوغی بودم و این با اون چیزی که برای حالم مناسبه، در تضاد هست...

دوست‌ دارم یه جایی بتونم خلوت کنم، گریه کنم. دلم پرواز و دور شدن میخواد.

واقعا حکمت اینکه اینجا هستم رو نمیدونم اما میدونم بعد از مدتی دوباره حس خوبی نسبت به این جایگاه و مرحله ندارم، نمیدونم واقعا چرا به اینجا رسیدم چرا چیزی مطابق میلم پیش نمیره، چرا همیشه برای رسیدن به چیزی باید کلی استرس و اضطراب بکشم و آخرش هم اون چیزی که دوست دارم نمیشه.

برام سخت بود وقتی زنگ زدم به عزیزجانم و گفتم اون چیزی که باید قبول بشم، قبول نشدم؛ در جواب گفت:عیب نداره، منتظر بودم....

راست می‌گفت واقعا نتونستم به اون چیزی که مورد انتظارم بود برسم.

حس تنبلی و پیشرفت نکردن در این جایگاه و رشته الانم، خیلی ناراحتم میکنه و انگیزه و انرژیم رو میگیره.... واقعا از همه چیز و همه کس خسته ام، واقعا از وقتی از خانواده جدا شدم و وارد مرحله جدید شدم، خیلی تنهاتر شدم.

کم آوردم خیلی زیاد... اینکه نمیتونم مثل قبل با بانو جان صحبت کنم و بهم انرژی بده، خیلی حالم رو بد میکنه...

چقدر کلا مدتی هست، که رفتارها و صحبت‌ هام منفی گرایی شده.

چقدر نیاز به خوابی عمیق و طولانی دارم....

کاش پست های این اواخرم، میتونست حال خوب و حس شادی داشته باشه.

یکشنبه، حوالی ساعت '٢٢:۴۵

الهی شکرت🌱

به رقص مرگ میان تنت ادامه بده، نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده...
به رقص مرگ میان تنت ادامه بده، نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده...


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید