صبح جمعه حوالی ساعت '٩:١۵، گویا تمام گنجشکان روستا در حیاطمان تحصن کرده اند.
صدای غلغله گنجشکان، و گاه صدای تک پرنده ای ناآشنا، دلم را می برند.
به یاد طبیعتی سرسبز، جوی آب، نسیم خنک و صدای قورباغه رودخانه و نی هایی سبز و بلند می افتم...
شاید باورتان نشود، اما من از اینجا صدای بال زدن شان هم میشنوم.
گنجشکانی که از میان شاخ و برگ های درخت انجیر می روند روی تیر چراغ برق مینشینند، آنهایی که از دیوار به درخت انار کوچ میکنند و آنهایی که پای گل های باغچه، روی خاک نم خورده و خنک، جانی تازه میکنند.
می بینی؟ برگ های درخت انار را میگویم، سبز مایل به زرد شده اند و در میان نور خورشیدی که از خانه همسایه طلوع کرده، میان هوا ظریف و شکننده به نظر میرسند...
انارهایی که از سیلی گرما، رنگ باخته اند و کبود شده اند، حالا مستانه به پاییز میخندند.
گنجشکی بازیگوش، روی انار نشسته و گاه سرش را در افکار انار فرو می برد و چند دانه خیال را می خورد...
کاش قلمم قادر بود، صدای تک تکشان را بنویسد، کاش میتوانستم از آوای هر گنجشک بگویم.
به یکباره ساکت شدند، و حال تک تک، آرام می نوازند...
لحظه های نابی است، اما نگران غروب این روز هستم. چقدر غمگین و تنها، خسته غروب میکند...
واقعا جمعه هایی به اندازه دنیا دلگیرند، به اندازه یک نیلوفر آبی تنهاست و به شکوه یک مرغ مهاجر خسته...




پی نوشت ١: دیروز همیشه بهارم کلاس ریاضی داشت. منو و بانو هم رفتیم شهرستان. کار داشتیم و سعی کردیم در فاصله یک ساعتی که همیشه بهار کلاس تمام میشه، کارهامون رو انجام بدیم(بانو میخواست کادو بخره برای روز دختر). اون بین سری رفتیم امام زاده و دیداری با آقاجانم تازه کردم و طلب چیزهایی کردم که خودش و خدامون میدونه. حوالی ساعت '٢٠:۴٠ رسیدیم خونه. (اینو میگم صرفا برای اینکه خودم یادم بمونه: گوی، روسری، ساعت، قنادی، مرغ، پنیر و پفیلا...)
پی نوشت ٢:فردا امتحان کلاسی شیمی آلی ١ دارم و هنوز نخوندم.
الهی هزار مرتبه شکرت🌹
الهی شکر 🌱
جمعه ١٨ ام مهرماه سال ١۴٠۴،حوالی ساعت '٩:٣١ صبح. اتاق جلویی