ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

صبح جمعه پاییز با آوای گنجشکان

صبح جمعه حوالی ساعت '٩:١۵، گویا تمام گنجشکان روستا در حیاطمان تحصن کرده اند.

صدای غلغله گنجشکان، و گاه صدای تک پرنده ای ناآشنا، دلم را می برند.

به یاد طبیعتی سرسبز، جوی آب، نسیم خنک و صدای قورباغه رودخانه و نی هایی سبز و بلند می افتم...

شاید باورتان نشود، اما من از اینجا صدای بال زدن شان هم می‌شنوم.

گنجشکانی که از میان شاخ و برگ های درخت انجیر می روند روی تیر چراغ برق می‌نشینند، آنهایی که از دیوار به درخت انار کوچ می‌کنند و آنهایی که پای گل های باغچه، روی خاک نم خورده و خنک، جانی تازه می‌کنند.

می بینی؟ برگ های درخت انار را می‌گویم، سبز مایل به زرد شده اند و در میان نور خورشیدی که از خانه همسایه طلوع کرده، میان هوا ظریف و شکننده به نظر می‌رسند...

انارهایی که از سیلی گرما، رنگ باخته اند و کبود شده اند، حالا مستانه به پاییز می‌خندند.

گنجشکی بازیگوش، روی انار نشسته و گاه سرش را در افکار انار فرو می برد و چند دانه خیال را می خورد...

کاش قلمم قادر بود، صدای تک تکشان را بنویسد، کاش میتوانستم از آوای هر گنجشک بگویم.

به یکباره ساکت شدند، و حال تک تک، آرام می نوازند...

لحظه های نابی است، اما نگران غروب این روز هستم. چقدر غمگین و تنها، خسته غروب می‌کند...

واقعا جمعه هایی به اندازه دنیا دلگیرند، به اندازه یک نیلوفر آبی تنهاست و به شکوه یک مرغ مهاجر خسته...

اینو الان موقع خوندن گرفتم. چقدر خودکار بیک دوست دارم.
اینو الان موقع خوندن گرفتم. چقدر خودکار بیک دوست دارم.

این عکس رو دیشب موقع برگشت با بانو گرفتیم. بانو عکاسیش حرف نداره
این عکس رو دیشب موقع برگشت با بانو گرفتیم. بانو عکاسیش حرف نداره

اینم وردی امام زاده و سمت راست دری هست که متصل میشه به مزار شهدا... روی این میز یک کُلمن آب بود، تشنه ام نبود اما دلم کشید آب بخورم. یه کم خوردم و لیوان رو پر کردم و برای بانوجانم هم بردم.
اینم وردی امام زاده و سمت راست دری هست که متصل میشه به مزار شهدا... روی این میز یک کُلمن آب بود، تشنه ام نبود اما دلم کشید آب بخورم. یه کم خوردم و لیوان رو پر کردم و برای بانوجانم هم بردم.

اینو دیشب موقع برگشت گرفتم. توی حرکت بودیم و به خانم راننده هم روم نمیشد بگم آروم تر میخوام عکس بگیرم... اینجا وردی شهرستان هست و واقعا با صفا هست اما الان شبه و بد افتاده.
اینو دیشب موقع برگشت گرفتم. توی حرکت بودیم و به خانم راننده هم روم نمیشد بگم آروم تر میخوام عکس بگیرم... اینجا وردی شهرستان هست و واقعا با صفا هست اما الان شبه و بد افتاده.

پی نوشت ١: دیروز همیشه بهارم کلاس‌ ریاضی داشت. منو و بانو هم رفتیم شهرستان. کار داشتیم و سعی کردیم در فاصله یک ساعتی که همیشه بهار کلاس‌ تمام میشه، کارهامون رو انجام بدیم(بانو میخواست کادو بخره برای روز دختر). اون بین سری رفتیم امام زاده و دیداری با آقاجانم تازه کردم و طلب چیزهایی کردم که خودش و خدامون میدونه. حوالی ساعت '٢٠:۴٠ رسیدیم خونه. (اینو میگم صرفا برای اینکه خودم یادم بمونه: گوی، روسری، ساعت، قنادی، مرغ، پنیر و پفیلا...)

پی نوشت ٢:فردا امتحان کلاسی شیمی آلی ١ دارم و هنوز نخوندم.

الهی هزار مرتبه شکرت🌹

الهی شکر 🌱

جمعه ١٨ ام مهرماه سال ١۴٠۴،حوالی ساعت '٩:٣١ صبح. اتاق جلویی

صبح جمعه
۳
۰
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید