ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

نامه ای به من آینده!!!

سلام به من آینده...

مدتی میگذره که دستم به نوشتن نمیره، اما تنها دلیلی که منو وادار به نوشتن کرد، من آینده بودی. خواستم برات بنویسم که وقتی چند سال دیگه، بین هیاهوها و دغدغه های زندگیت بودی، یا یه تصویر یا صحنه ای دیدی که برات آشنا هست، یادت بیاد متعلق به کدوم دوره و سال‌های زندگیت هست.

من آینده! این روزها کمی خسته ام اما سرشارم از شکر گزاری خدا، از اینکه قربونش برم بهم لطف و محبت کرد، از اینکه بانو جان‌ و مهربان جان‌ و همیشه بهارم هستن، صداشون رو می‌شنوم، لبخندشون رو میبینم، صدای نفس هاشون کنار گوشم دلنشینه و شب هم آرام میخوابن. به خدا نه فخر فروشی میکنم نه مغرور شدم نسبت به این لطف خدای وفادار به بنده بی وفا.

من آینده! یادته دیروز، ١۶ ام مهرماه، روز چهارشنبه بود، و تو صبح ساعت ٨ صبح کلاس‌ تفسیر داشتی؟ یادته شب قبلش با ذوق وسایلا رو جمع کردی و در انتظار چهارشنبه خوابیدی و چه قدر اون ساعت ۶ صبح بیدار شدن و صبحونه خوردن بهت مزه داد؟ چون قرار بود بعد کلاس‌ بیای شهرستان، بیای کنار بانو جان‌ و همیشه بهار. یادته ارائه آرمگدون داشتی اما اصلا استرس نداشتی و پرو پرو رفتی ارائه دادی؟ چون میدونستی بعدش میخوای به کجا و آغوش کی پرواز کنی. یادته زنگ سرویس زدی و گفت اون روز نمیاد شهر و تو بدو رفتی خوابگاه و شیر و کره‌ مربای که سلف بهت داده بود رو گذاشتی داخل چمدونت و رفتی پایین و ده دقیقه منتظر موندی تا اسنپ بیاد؟ یادته رفتی ترمینال و خانم مسنی نشسته بود و تو بهش آب معدنی خنکی که از اونجا خریده بودی تعارف کردی؟ بانو و مهربان جان‌ بهت زنگ زدن؟ و تو در انتظار حرکت سرویس ها لحظه شماری می کردی؟ یادته ظهر پاییزی با اون هوای خنکش چقدر برات لذت بخش بود؟

من آینده! امیدوارم الان که این نوشته ام رو میخونی، حالت خوب باشه، حالت دلت خوب باشه و کنار بانو جان‌ و مهربان جان‌ و همیشه بهارم باشی، اونا هم خوب و سلامت باشن.

خلاصه یادته توی ماشین چادرت رو سفت چسبیده بودی تا باد اذیت نکنه و و دستت رو گذاشته بودی زیر چانه ات و بیرون رو نگاه میکردی؟ شاید میانه راه علف های زرد و خشک بودن، اما برای تو و به چشم تو دلنشین بودن، زرد نبودن...

یادته به به کارخانه سیمان روستا نزدیک شدی، پیام دادی به بانو که نزدیکم؟ میانه راه مهربان جان‌ بهت زنگ زد والبته قبلش بانو؟

این رو وقتی توی ترمینال بودم برات گرفتم
این رو وقتی توی ترمینال بودم برات گرفتم

مرغ و خروس ها
مرغ و خروس ها

من آینده! اون روز ظهر پاییز روز چهارشنبه وقتی رسیدی خونه، در به روت باز بود، انارها ترک خورده بودن و آفتاب حیاط رو روشن کرده بود، صدای ماشین لباسشویی و مرغ و خروس های جدید، با صدای شرشر آبی که وصل شده بود و تا اون موقع پای درخت ها بود، چقدر برات جای شکر داشت؟

من آینده! یادته چمدون رو گذاشتی کنار انباری و رفتی سریع یه بوسه از بانو گرفتی؟ میخواست به مرغ و خروس ها غذا بده.

یادته وقتی وارد شدی، عطر غذا، عطر تمیزی و مهم تر از همه عطر حضورش به زندگیت، زندگی بخشیده بود؟

من آینده! نمیدونم الان کجایی و چه میکنی، اما ازت میخوام حتی به خاطر این روز از ته ته دلت بگی الهی شکر...

یادت میاد منتظر بودین همیشه بهار از کلاس‌ دوازدهم تعطیل بشه و بیاد؟ امیدوارم گورجه هایی که روی توری، روی گاز گذاشته بود تا کباب بشه به خاطر داشته باشی.

ناهار رو و گل های اون روز یادته؟

ظهر بعد از کمی کمک کردن، سریع رفتی توی حیاط تا برای خود آینده ات عکس بگیری. یادته که اون روز به یادت روزهایی افتادی که میرفتی مدرسه و همیشه چقدر بانو هوات داشت؟

منم رفتم و چندتا عکس از گل‌هایی که به دست گل خونمون بزرگ شده بودن، و خوش رنگ بودن عکس گرفتی، حتی از شل های باغچه...

یادته ظهر خواب برات چقدر نیاز بود و خستگی اون چند روز دانشگاه از تنت بیرون کرد؟

یادته عصر رفتی توی حیاط و موهات رو بافتی و بعد به همراه بانوجان، رفتی مواد شام رو آماده کنی؟

یادته بانو سیب زمینی ها رو پوست می‌گرفت و تو گورجه ها و فلفل دلمه ای ها رو، ریز و درشت، ناهموار خورد میکردی؟

همون موقع هم مهربان جان‌ زنگ زده بود و سه تایی گرم صحبت و همیشه بهار هم مشغول خوندن.

یادته به بانو گفتی صبر کنه تا نمازت رو بخونی و بعد برید توی حیاط برای سرخ کردن سیب زمینی ها؟

من آینده! یادته بعد نماز رفتی سجده و از ته قلبت گفتی الهی شکر، وقتی خواستی بلند شی دوباره رفتی سجده و باز گفتی به خاطر حضورشون شکر؟

یادته ساعت ۶/۵ عصر بود و هوا تاریک، روی زمین نشسته بودی و توی اون هوای خنک، داشتی چای میخوردی و برای بانو صندلی آوردی تا موقع نشستن اذیت نشه و اون مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها بود؟ حتی غیبتی که کردی و چندتا خاطره هم از چیزهایی که دوقلوها گفته بودن رو تعریف کردی، یادته؟

اون شب وقتی اومدی خونه، بانو داشت شام رو درست می‌کرد و تو به عمه ز.... زنگ زدی چون دلت براش تنگ شده بود. اونم خیلی خوشحال شده بود و قربون صدقه آن میرفت. یادته؟

شام اون شب، اینستا گردی با بانو و صحبت‌ با مهربان جان‌ چقدر برات مفرح بود و تو اون وسطا میگفتی الهی شکر...

شب کلی خسته بودی، انگار خستگی هفته رو با خودت آورده بودی خونه...

خواستم برات بنویسم تا یادت بمونه و بگی الهی شکر.

امیدوارم من آینده! هر جا و هر مکان و لحظه ای هستی حال دلت خوش باشه و بانو جان‌ و مهربان جان‌ و همیشه بهار، کنارت باشن و حال دلشون خوش باشه و سلامت باشن.

خدایا هزار مرتبه شکرت🌹

الهی شکر 🌱

پنجشنبه، ١٧ ام مهرماه سال ١۴٠۴،حوالی ساعت ١٠:٢٠ ظهر.

الان هم باید بری کلاس‌ مجازی ریاضی در شیمی و تند تند پیام میاد.

۴
۰
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید