پدر بزرگ من نظامی بوده و زمان جنگ ایران و عراق فرمانده بوده گویا قبل از اینکه درسش را تمام کند به عضویت سپاه در می آید این هم دلیلش قطعا به خاطر کمبود نیرو در آن زمان بوده قطعا حدس میزنید در جلسات آن دوران چه چیزهای در سلطه مذهب و مضخرفی در مغز آن ها میکردند تا اینکه روزی تصمیم میگیرد از مادربزرگ من جدا شود شاید بپرسید دلیلش چیست اما باید بگویم که فکر میکرده مادربزرگم بیش از حد مستقل است و به اختیار او عمل نمیکند قسمت فجاهت بار ماجرا این است که بار بزرگ کردن مادرم مادربزرگش به دوش میکشد ، زنی که آن زمان حدودا ۶۰ سالش بوده ،قطعا میتوانید فرض کنید که چه چرت و پرتی هوایی راجب مادرش که فردی تحصیل کرده بود به او نمیگفتند جنگ تمام میشود درست در زمانی که مادرم ۵ سالش بوده یا شاید هم بیشتر پدربزرگم به عنوان فرمانده با یک دست قطع شده برمیگردد و ماجرا از اینجا شروع میشود ترکیب سنت و مذهب یعنی مادربزرگ مادرم و پدر مادرم مادرم را بزرگ میکنند که نتیجه اش این فرزند عقده ایست فرزندی که تا نوجوانی اجازه نداشت بیرون برود و زندانی بود در خانه با هر نمره ۱۸ کتک میخورد نباید دوست و رفیق میداشت چون مادرش معتقد بود که رفیق بازی به درد نمیخورد، نباید تا نوجوانی بین ابرو بر میداشت هر روز مادرش به او بی دلیل چون با پدرش دعوا کرده بود ناسزا میشنید ، بی اغراق هر روز صبح و شب پدر و مادرش دعوا و کتک کاری میکردند ، از شدت غم افسردگی گرفته بود و در ۱۵ سالگی هرشب ۲ قرص خواب میخورد تا بخوابد و افتخار پدر و مادرش هم این بود که از هم جدا نمیشوند و کماکان توله های دیگری می آورند ، مادرش در ۱۸ سالگی یعنی نرم اول دانشگاه ازدواج کرده بود و فرزند دار شدن بود و همیشه سقط نکردند را لطف میدانست این متن و این هم دلایل تنفر.