ویرگول
ورودثبت نام
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتریبیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

بچه‌ بودن

صبح زود بود، هنوز آفتاب درست و حسابی بالا نیامده بود که از خواب پریدم. صدای پیام‌های گروه دوستان تو گوشی‌ام قطع نمی‌شد. یکی لینک خبر گرونی دلار فرستاده بود، یکی دیگه عکس قسط‌نامه‌ی وام مسکنش رو گذاشته بود و نوشته بود «دیگه نمی‌کشم». یکی دیگه هم استوری گذاشته بود از قرار شب قبلش با دوست‌دخترش و زیرش نوشته بود «عشق یعنی همین لحظه‌ها».

من فقط نگاه کردم، لایک نزدم، چیزی ننوشتم. خاموش کردم گوشی رو و رفتم سمت پنجره. دوربین قدیمی‌ام رو برداشتم، لنز رو تمیز کردم و زوم کردم روی کوچه‌ی پایین. یه گربه‌ی خاکستری داشت با یه پروانه بازی می‌کرد. چند دقیقه فقط نگاهشون کردم تا اینکه پروانه پرواز کرد و گربه هم خسته شد و رفت زیر ماشین خوابید.

لباس پوشیدم و زدم بیرون. می‌خواستم برم پیاده تا کافه‌ی نزدیک پارک؛ جایی که گاهی می‌نشستم و ایده‌های فیلم‌نامه‌ام رو می‌نوشتم. تو راه، دو تا از همکلاسی‌های قدیمی‌ام رو دیدم که کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودن و حرف می‌زدن.

– سلام! چطوری؟ ازدواج کردی دیگه؟

خندیدم و گفتم نه هنوز.

– خب دیگه وقتشه ها! آدم باید زندگی تشکیل بده، یه لنگه به لنگه داشته باشه. تنهایی مگه می‌شه؟

یکی‌شون ادامه داد: تازه الان که همه‌چی گرونه، اگه دو نفر باشین راحت‌تره. تقسیم هزینه‌ها، حمایت عاطفی...

سر تکون دادم و گفتم آره، شاید. ولی تو دلم فکر می‌کردم: حمایت عاطفی از کسی که حتی نمی‌دونه شب‌ها تا صبح بیداری و تو ذهنت صحنه‌های یه فیلم کوتاه می‌سازی؟ تقسیم هزینه‌ها با کسی که فکر می‌کنه بزرگ شدن یعنی همین وام و قسط و ماشین و خونه؟

خداحافظی کردم و رفتم سمت کافه. نشستم کنار پنجره و دفترچه‌ام رو باز کردم. داشتم دیالوگ یه شخصیت رو می‌نوشتم که دوستش داره می‌ره سفر و اون نمی‌تونه همراهش باشه، نه به خاطر پول، نه به خاطر تعهد، فقط چون می‌خواد تنها بمونه و فیلمش رو تموم کنه.

یهو صدای یکی بلند شد. پشت سرم، دو تا مرد میان‌سال داشتن حرف می‌زدن.

– من دیگه نمی‌تونم. حقوقم کفاف اجاره و قسط و خرج بچه رو نمی‌ده. شب‌ها خوابم نمی‌بره.

دومی گفت: آره، زندگی شده جهنم. آدم بزرگ که می‌شه دیگه اون شور و شوق جوونی رو نداره.

کلمه‌ی «بزرگ» تو ذهنم پیچید. بزرگ یعنی همین؟ یعنی شب‌ها خواب نداشتن از فکر قسط؟ یعنی شور و شوق رو گذاشتن کنار چون «زندگی واقعی» رسیده؟

قلم رو محکم‌تر گرفتم و نوشتم: «شخصیت اصلی به دوستش می‌گه: من بزرگ نمی‌شم، نه به اون معنایی که تو می‌گی. من فقط می‌خوام همون آدمی بمونم که وقتی یه ایده به ذهنش می‌رسه، دنیا براش وایمیسته.»

سرم رو بلند کردم و از پنجره نگاه کردم بیرون. چند تا بچه داشتن تو پارک با یه توپ پلاستیکی بازی می‌کردن و می‌خندیدن. یکی‌شون افتاد زمین، گریه کرد، ولی دو دقیقه بعد دوباره بلند شد و دوید دنبال توپ.

لبخند زدم. اگه این یعنی بچه ماندن، من ترجیح می‌دم همین‌جوری بمونم. با دفترچه‌ام، با دوربینم، با دوستایی که می‌دونن اگه یه روز غیبم بزنه، احتمالاً دارم جایی فیلم کوتاه می‌سازم یا فقط نشستم نگاه می‌کنم آسمون رو.

حساب کردم و آمدم بیرون. باد خنکی می‌وزید. گوشی‌ام رو روشن کردم، فقط یه پیام برای دوست صمیمی‌ام نوشتم: «امروز میام پیشت، یه ایده جدید دارم، باید باهم روش کار کنیم.»

ارسال کردم و راه افتادم سمت خونه‌ش. دنیا هنوز همون‌قدر شلوغ و پر از نگرانی بود، ولی من دیگه تو اون شلوغی گم نمی‌شدم. من راه خودم رو داشتم، حتی اگه بقیه اسمش رو می‌ذاشتن «بچه‌ بودن».

حمایت عاطفیزندگیبچگی
۱
۰
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
بیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید