نیما خادمی کلانتری·۱۶ روز پیشبچه بودنصبح زود بود، هنوز آفتاب درست و حسابی بالا نیامده بود که از خواب پریدم. صدای پیامهای گروه دوستان تو گوشیام قطع نمیشد. یکی لینک خبر گرونی…
نیما خادمی کلانتری·۱۶ روز پیشارادهبه چشمانش نگاه کرد. پر از خستگی و ناامیدی بود. به نظر میرسید دیگر توان ادامه دادن ندارد. با خودش فکر میکرد الان بهتر است بلند شود یا همان…
نیما خادمی کلانتری·۱ ماه پیشچرخه آسیب زنندهبرف تا زانو میرسید و باد از شمال داشت پوست صورتم رو میکند. از دور صدای سگهای گله میومد؛ پنج تا، شاید شش تا، بوی خون رو دنبال میکردن. به…
نیما خادمی کلانتری·۱ ماه پیشما باهم فرق داریمهتل اسپیناس، سالن اصلی، ساعت نه و نیم شب. نورپردازی که به دیوارها رنگ و روح داده بود، موزیک بیسدار زیر پوست میلرزید. آرش خیلی آروم کنار س…
نیما خادمی کلانتری·۱ ماه پیشباز هم تنهایی رو پای خودم وایسادمبچه که بودم آروم و ساکت یجا میشستم و کاری به کار کسی نداشتم. آدما رو میدیدم وحشت میکردم. به نظرم یجوری میومدن. خیلی سوال میکردن. سوالایی…
نیما خادمی کلانتری·۲ ماه پیشرنگ زندگیساعت ۷:۱۵ بود. صدای آشنای زنگم منو از دنیای خوابهام بیدار کرد. دستم رو اینور اونور بردم تا گوشیم رو پیدا کنم. به پشت برگشتم و به سقف نگاه…
نیما خادمی کلانتریدرنشر یاز؛·۲ ماه پیشایستگاه متروکهباران مثل پردهای نقرهای از آسمان فرو میریخت و روی سنگفرشهای ترکخوردهی ایستگاه قطار میکوبید. آیدا، با کولهپشتی سبک و بارانی خیسش، زی…
نیما خادمی کلانتری·۳ ماه پیشمداد مغازهمن یه مدادم، نه از اون مدادای معمولی که تو جعبههای رنگارنگ کنار هم ردیف شدن. بدنهام چوبیه، با چند خط و خش که از یه روز شلوغ، وقتی از دست…
نیما خادمی کلانتری·۴ ماه پیشآخرین چرخدندهتو یه گوشه از شهر، جایی که دود کارخانهها آسمون رو خاکستری کرده بود، یه کارگاه کوچیک بود که انگار زمان توش گم شده بود. توی این کارگاه، ارسل…