
موش نمیدونست چرا باید اینقدر تو زندگی دنبال این آشغال تا اون آشغال بچرخه. میدونست به خاطر این شکم لامصبشه، ولی باز نمیتونست قبول کنه. زندگی براش عجیب شده بود. مدام به این فکر میکرد که من کجای کار رو اشتباه کردم که باید اینجوری تاوان موش بودنم رو پس بدم؟ بارها به گربههای توی خونه یا سگهای شیک و پیک که با صاحباشون میگردن نگاه میکرد و از خودش میپرسید: چرا همه اینجورین؟
تا اینکه یه روز که تو یه سطل آشغال مشغول بود، یه صدایی اومد. صدای غریبی بود، انگار دو نفر دعواشون شده بود. سرش رو انداخت پایین و باز دنبال غذا گشت. به خودش گفت: «مهم نیست، این چیزا رو زیاد دیدم.» اما درست وقتی یه پوست موز پیدا کرد که بره سراغش، یه گربه مشکی جلوش رو گرفت. بهش گفت: «بذار ببینم چی داریم اینجا. انگار غذامون امروز قراره گرم باشه.»
موش که دیگه خسته شده بود، با اینکه حتی نمیفهمید چرا گربه تا حالا صاحبش نیومده سراغش، پوست موز رو رها کرد و گفت: «بیا، منو راحت کن.» چشماش رو بست و خودش رو برای تاریکی مطلق آماده کرد. درست همون موقع صدای خرخر گربه پیچید و یه صدای جهش از پاهاش اومد، ولی تا خواست به خودش بیاد، فهمید صدای پارس یه سگ جاش رو گرفته. چشماش رو باز کرد و یه سگ قهوهای رو دید که به جون گربه افتاده بود. بعد از یه زد و خورد، گربه مشکی با فحش رفت.
سگ به سمت موش اومد و گفت: «تو چرا همینجوری نگاش میکردی؟ خیر سرت موشی، تو خیلی فرزی، باید درمیرفتی!» موش یه آهی کشید و گفت: «بدویم برای چی؟» سگ که خندهاش گرفته بود، گفت: «بدویی برای چی؟ خب زنده باشی!» موش یه نگاه سرد کرد و گفت: «که چی بشه؟»
سگ که انتظار این جواب رو نداشت، یه اخم کرد و گفت: «که چی بشه؟ خیلی چیزا بشه! تو فکرش رو بکن، میتونی کلی چیزا رو تجربه کنی، شاید حتی یه جای جدید بری، یه زندگی بسازی و خیلی چیزا...» سگ راهش رو کج کرد و رفت. موش یه مکث کرد، ولی حرفاش اونو تو فکر برد. دنبالش رفت و پرسید: «خب تو الان میدونی چی میخوای؟»
سگ گفت: «آره، من میخوام یه سگ نگهبان برای گوسفندا بشم. خیلی حال میده. فکر کن رو یه تپه باشی، تو آرامش، و یه مشت گوسفند رو ببینی. با اینکه میدونی احمقن، ولی دوسشون داری و میخوای مراقبشون باشی.»
موش تو فکر رفت و گفت: «خب ببین، تو که الان تو یه شهر شلوغی، میدونی اینی که میگی خیلی دورتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی.» سگ جواب داد: «آره، میدونم. ولی خب نمیتونم آرزو داشته باشم و براش بجنگم؟»
موش تو فکر رفت و چیزی نگفت. سگ پرسید: «تو چی؟» موش گفت: «برای من خیلی فضاییه.» سگ خندید و گفت: «همین الان گفتی برای منم خیلی دور و سخته، حالا مال تو مگه چه فرقی داره؟»
موش گفت: «من دوست دارم حیون خونگی یه خانواده باشم.» سگ گفت: «خب برو سراغش!» موش جواب داد: «مگه موش رو خونگی میگیرن؟ تازه تو هم عجیبی، داری ول میچرخی. مگه صاحب نداری؟» سگ گفت: «صاحب؟ برو بابا، من صاحب نمیخوام. خودم رو پای خودم باشم رو بیشتر دوست دارم.»
موش گفت: «رو پای خودت؟ من فکر کردم همه سگ و گربهها صاحب دارن.» سگ جواب داد: «خب پس معلومه که دنیای تو کوچیکتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی.» موش پرسید: «یعنی چی؟» سگ گفت: «ببین، به نظرم به چارتا چیزی که اطرافت میبینی یا حرفایی که میشنوی فکر نکن زندگی هم همینه.»
به سر چهارراه رسیدن. سگ به موش نگاه کرد و گفت: «ببین، همین خیابون راستیه رو ادامه بدی، به یکی از این مغازهها که حیون خونگی میفروشن میرسی. دقت کردم، توش موش هم هست. برو اونجا، سعیتو بکن، ببین چی میشه. حالا تهش یا قبولت میکنن و میذارن کنار بقیه موشا، یا پرتت میکنن بیرون. مهم نیست، برو یه جای دیگه.»
موش پرسید: «تو چیکار میکنی؟» سگ گفت: «من مسیرم این خیابون چپیه. میگن اینو ادامه بدم به خارج از شهر میرسم. میخوام فعلاً از اینجا برم تا بعدش ببینم یه چوپونی پیدا میکنم.»
موش گفت: «ممنونم ازت.» سگ جواب داد: «قابلت رو نداره. اینقدر هم سخت نگیر. دیدی همش اون چیزی که میخوای نمیشه، دلیل نمیشه که اون کار نشدنیه.»