بعضی خاطرهها رو خودت زندگی نکردی، اما انقدر برات تعریفش کردن که انگار اون خاطره رو با تصویر یادت هست. مثلاً من دو هفتهم بوده، اما ماجرایی دارم که از همون موقع، اسمم رو گذاشتن تو تاریخ فامیل! این اولین تجربهی من از “ماشینسواری”ه… فقط فرقش اینه گویا قرار بر این بوده که من اصلاً سوارش نشم که به لطف خاله و دایی ها سوار شدم!
اون شب، مجلس ختم پدربزرگم بود. خونهی مادربزرگم شلوغ، صداها درهم، غم تازه. مامانم خسته و آشفته، بابام درگیر مهمونا و دلداری دادن. خلاصه هر کی یه سمتی مشغول بود، جز من که فقط دو هفته از تاریخ تولدم گذشته بود و داشتم با وجدان آسوده نوزادیم رو زندگی میکردم! غم پدر تازه از دسترفته روی دل همه سنگینی میکرد، ولی ظاهراً حافظهی بعضیا هم همراه اون مرحوم رفته بود! آخر شب، موقع رفتن، همه در حال جمع و جور کردن جا دادن وسایل تو ماشین بودن. یکی داشت بچهها رو میپوشوند، یکی سینی چای جمع میکرد، یکی دنبال کفشش میگشت. فقط یه نفر بود که کسی یادش نبود: من
و اون وسط، دوتا داداشام داشتن سر صندلی جلو ماشین میجنگیدن! انگار قراره برندهشون همون شب جایزهی نوبل بگیره.
هی میگفتن:
– من جلو میشینم!
– نه من!
– مامان گفته نوبت منه!
و لابد اگر اون لحظه داییم نمیپرسید، من همینجا تموم میشدم؛ “سارا”، دختری که فدای صندلی جلو شد! طبق روایتهای تاریخی فامیلی، داییهام دم در بودن و آخرین بار وسایل رو چک میکردن. میپرسن:«همهچی برداشتین؟ چیزی جا نمونده؟» مادرم با خستگی و جدیت جواب میده: «نه عزیزم، همهچی برداشته شده.»پدرم سرش تو کلید ماشین بوده و احتمالا درگیر اینکه صندلی جلو رو کی میشینه. داداشهام هم، طبق معمول، فقط دنبال اون “امتیاز طلایی” بودن: صندلی جلو. داستان کلا با نقل قول دایی و خاله ها هستش چون من خودم اون موقع درگیر مکیدن هوا بودم! دم در، یکی از خالهها مجدد میپرسه:
– چیزی جا نذاشتین؟
بابام میگه: «نه، همه چی برداشته شده.»
مامانم: «غرق در سکوت و غم.»
همه تأیید میکنن و ماشین آماده گاز دادن. همون لحظه خالم مهین که اسم مامانم باشه رو با حالتی کش دار میگه
مهیننن… سارا! سارا و یادتون نرفته؟
سکوت.
میگن اون لحظه، سکوتی مثل صحنهی فیلم ترسناک حاکم شد!بابام که تازه فرمون رو گرفته بود، با ترمز ناگهانی ماشین رو نگه میداره.
مامانم از جا میپره: «چی؟!» داداشهام هم، احتمالاً برای چند ثانیه یادشون رفت نفس بکشن. شاید هم ته دلشون گفتن: “آخ، اگه دایی یادش نمیاومد، صندلی جلو برای همیشه مال ما میشد!”
ماشین با دندهعقب برمیگرده. دایی میره داخل خونه، منو بغل میکنه و میاره دم در. اون شب، تاریخِ “جا گذاشتن سارا” رقم خورد.
از اون روز به بعد، هر وقت کسی تو فامیل چیزی یادش میرفت، بقیه با خنده میگفتن: «باز سارا و یادت رفت؟!»
و من؟ من شدم نماد رسمی “فراموشی همراه با لبخند” البته، نتیجهی این حادثه یه قانون طلایی بود: صندلی جلو برای همیشه مال سارا! نه چون کوچیکتر بودم، نه چون دختر بودم، فقط چون یه بار جا مونده بودم! هر وقت میخواستیم جایی بریم، تا هنوز ماشین روشن نشده، داداشام میگفتن: «سارا، بیا جلو، فقط مارو جا نذار دیگه!»
گاهی فکر میکنم شاید از همون روز که “علاقه ای آنچنان به ماشین” تو وجودم شکل نگرفته. چون بهمحض اینکه چشم باز کردم، اولین چیزی که از دنیا جا موندم، یه ماشین بود! شاید هم یه حس جاافتاده در ناخودآگاهمه که همیشه باید مطمئن شم “کسی جام نمیذاره”
شاید برای بعضیا صندلی جلو فقط یه جای راحتتر باشه، ولی برای من یه یادآوریه از اینکه حتی اگه جا بمونی، میتونی تبدیل بشی به خاطرهی فراموشنشدنی یه خانواده
#دنده عقب با اتو ابزار