نمیدونم شده ( یحتمل پیش اومده دیگه ) که مدت ها داشتید مطالعه میکردید، با خودتون میگفتید که عه عجب، باید حواسم باشه موقع بحث کردن و اینا، حواسم باشه که قرار نیست جای استدلال کردن، نظرات شخصی ام رو مدام غالب کنم به عنوان یه فکت، اینکه قرار نیست همیشه مطمئن باشی، حواست باشه هیجانی نشی، مسئله رو شخصی اش نکن، قرار نیست دعوا کنی و همین هیجانی حرف زدن میتونه باعث بشه بحث به قهقرا بره ، بعد ولی موقع اش که میشه، یه جوری از کوره در میری... واقعا خدا رو شکر من تراپیست نشدم:)))))
نمیدونم شایدم کلا بی حوصله ام واسه همین... به هر حال ولی در دفاع از خودم بگم که فکر کنم بلد نیستم چه جوری همه چیزو تو مغزم دسته بندی کنم، همین که هیجانی حرف میزنم، نمیتونم مرتب حرف بزنم، از اون ور پیش فرض ها... امان از پیش فرض ها...
میدونید به نظرم خیلی اوقات آدم ایراد رو از دیگران میگیره ولی اگر یه ذره انصاف داشته باشه متوجه میشه که چه قدر خودش دچار خطاهایی هست... من همیشه میگفتم که آره چه قدر مثلا فلانی همش به خاطر اینکه یه نفر توی ذهنش فلان تصویر رو داره ، همش فکر میکنه اون نمیفهمه و برای همین حتی وقتی میشینن به حرف زدن همون اول تصمیم قبلی اش رو گرفته که طرف قراره چرت بگه...
دوستی دارم که ازم چندین سال بزرگ تره، و بعد همیشه توی صحبت هاش به نوعی از روی محبت حتی ولی هی اشاره میکنه تو نمیدونی، تو بعدا بزرگ میشی، یا مثلا در جایگاه تعریف میگه دوست هایی که کوچیک ترن از همه عاقل تری... انگار یه سری طبقه بندی وجود داره برای سنین مختلف عاقل گروه سنی الف ، فهمیده گروه سنی ب... و نمیدونم شاید یه حدی اش رو نشه جلوش رو گرفت چون به گذر زمان افراد یه سری تجربیاتی کسب میکنن و از طرفی خب اگر بخوایم یه چیز کلی بگیم ممکن هم هست بیشتر بیاموزن و ... ولی نهایتا آیا واقعا میشه گفت ربط واضحی بین سن و سال و عاقل بودن هست؟ اصلا عاقل بودن تعریفش چیه که بگیم طرف این معیارها رو پر میکنه یا نه؟
ولی نهایتا به نظرم این پیش فرض ها باعث میشه به جای گوش کردن به حرف مخاطب مدام بخوایم پیش داوری کنیم...
و خب خودم در حین این افکار داشتم فکر میکردم که دوست من، خودت داری چی کار میکنی؟ تو این جوری هستی که به حسب تجربه میای آدم ها رو توی ذهنت دسته بندی میکنی، و بعد در بحث ها با این پیش فرض میری که اون یارو مثلا همیشه از "نظر تو" داره اشتباه میکنه یا اصلا فرض کنیم یه کاری کرده که ابنا بشر متحد القول میگن، آره این اشتباه رو کرده یا مثلا سیستم اش با تو اصلا فرق میکنه، فکر میکنه فلان چیز فضیلته بهمان چیز رذیلت... تو با این پیش فرض خطرناک میری که طرف قرار حرف های بی خود بزنه... و این جوریه که واقعا خودت رو کر و کور میکنی...
این خیلی میتونه آسیب زا باشه... به مرور تو هم یه افراطی متعصب میشی... من نمیگم هرچی هرکس میگه قراره به یه میزان نفوذ داشته باشه بین ما ولی مثلا آدم بی سوادی مثل من هم ممکنه یه جاهایی در مورد یه چیزایی درست بگه و خب باید سعی کنی ببینی چی میگه نه کی میگه صرفا...
کلا خیلی چیزا هست که باید روش کار کرد... میدونم که من به خاطر خودخواهی و خودبرتر بینی که بهش مبتلا هستم شاید خیلی بیشتر باید حواسم به این موضوع جمع باشه ولی خب مسئله اینجاست که حتی وقتی مدت ها به خودت میگی بازم یهویی یه جایی از کوره در میری و حرفی میزنی که به دور از انصافه...
شاید یکم بی ربط باشه ولی نمیدونم من ربطش رو پیدا کردم... دیشب یه کوتی مانی بشرزاد از میلتون فریدمن کرد که به نظرم حیفه اگر محدودش کنیم به اقتصاد... یحتمل خود مرحوم هم منظورش بیش از این ها بوده...
“Only a crisis – actual or perceived – produces real change. When that crisis occurs, the actions that are taken depend on the ideas that are lying around.
یعنی فقط بحران - چه واقعی چه به نادرستی و صرفا در ادراک- میتواند منجر به ایجاد تغییر شود. وقتی که بحران رخ میدهد ، آن چه انجام میشود بستگی به ایده هایی دارد که پیش از آن و در آن هنگام وجود داشته است.
فکر کنم یکم مودم به مرور داره میاد بالا... البته که مطمئنم باز یه مصیبتی میشه این قدر که این مدت داستان داشتیم... دلم میخواد ولی درست زندگی کنم... یکم به قاعده تر، یکم سالم تر... این خواب لعنتی درست نمیشه... یعنی خوب میخوابم این چند شب ولی خستگی اش از تنم در نمیره... نمیدونم شاید به خاطر ورزش نکردن یا هرچیزی...