روزهای عجیبی داره سپری میشه... واقعا 404 یه چیزیه که تا حالا تو زندگیم تجربه اش رو نداشتم هیچ کس نداشته حداقل از هم نسل های خودم... به نظر میاد داریم توی هرم مزلو هر روز پایین تر میایم... چیزی که برام عجیبه اینه که یه دفعه خودم دست به کارهایی میزنم که خودم رو شگفت زده میکنه و تا جایی که از دور و بری هام هم شنیدم اون ها هم به همین منوال بودن... شاید بعد ها روی سیستم عصبی و تفاوتی که مناطق مختلف مغز و سیستم عصبی ما داره با افراد هم دوره مون در سایر نقاط جهان تحقیقاتی انجام شه:)
ساده است... وطن ام وارد جنگی شده همش ای کاش و افسوس و ناله است... برای من ایران همیشه مهم بوده... همه زندگیم فکر دوری ازش فکر آسیب بهش و مردمانش، آزار دهنده و تلخ بوده... برای من همیشه یه حس تعلق بوده به این سرزمین و الان داریم همگی ویرونی ای و حتی بی اعتبار شدنش رو هر روز میبینیم... درد و رنج یکی دو تا نیست و واقعا فکر میکنم بعید باشه کسی باشه که ذره ای محبت و عشق در وجودش پیدا بشه و ایران رو دوست نداشته باشه... همین ایران شهری که مظلوم واقع شده و در طول تاریخ هی زخم خورده، ویران شده ولی مونده...
فکر نمیکنم کسی که در حال حاضر ایران زندگی میکنه بتونه تعریف دقیقی از احساساتش نشون بده... غم خشم ترس بی طاقتی و تلاش و تقلا و بعد لحظاتی که غریب ترین شکل ممکن هستن.... داری در مورد ناامیدیت از آینده و غم ویرونی که به بار اومده و آینده تیره و تاری که تصور میکنی میگی و زندگی عادی ات رو ادامه هم میدی... با مینا صحبت میکردیم در حالی که پر از خشم و استیصال و اضطراب بودیم و بعدش به شگفت آور ترین حالت ممکن رفتیم که یه وقت تایم نگذره و streak مون توی دوئولینگو از دست نره... دقیقا توی همون لحظاتی که داشتیم دم از ناامیدی و نامشخصی آینده و ترس از از دست دادن همه چیز میگفتیم و اینکه دیگه انگیزه ای برای دست و پا زدن نیست، و هر پلن و تلاشی به نظر نقش برآب ترینه ، رفتیم برای حفظ یه چیزی که تکه مونده ای از زندگی عادیه...
پیاده روی میری و خرید میکنی و از اون ور اخبار ویرانی رو اسکرول میکنی... بمباران میشه و انفجار صداش میاد و یه عده در همون لحظات و حوالی داشتیم غذای جدید میپختیم یا دوچرخه سواری میکردیم...
میخوابی و داری اخبار میخونی که ممکنه برق نباشه و بعد یهویی خودت رو پیدا میکنی در حالیکه داری به این فکر میکنه برای جلسه دفاع پایان نامه بهترین تایم کی هست که بچه ها همه مشهد باشن...
با دوستت در مورد اینکه چه شکلی یه اتفاق مسخره سر کار افتاده یا فلان استاد چه قدر متوقع هست حرف میزنی و بعدش به عادی ترین حالت میگی فلان سایت رو زدن یا بهمان جا آتیش گرفته
واقعا نمیدونم شاید اگر همین مکانیسم دفاعی مغز اگه بشه اسمش رو گذاشت، باعث شده ما بقا کسب کنیم... انگار یه تقلایی هست که تو داری سعی میکنی بین یه آشفتگی تمام و تجربه خشونت و وحشت، یه جاهایی رو زنده نگه داری که در طی سالها تکامل مغز گونه مون ، شدن پیش فرض... اینکه باید تعامل کرد اینکه آدم ها باید با هم مراوده دوستانه داشته باشن... این جور مواقع مجبور میشی به چیزهای آشنا چنگ بندازی که فقط بتونی بقا کسب کنی...
این روزها حتی خواب و بیداری هم چرخه اش دیگه وجود خارجی نداره... میخوابی و یهویی با استرس فراوان و کابوس از خواب بیدار میشی شاید نه مثل خیلی از عزیزامون توی شهرهایی که مستقیم زیر حمله و فشارن ولی بازم همین که میدونی اونا تو همچین وضعی هستن...
فقط میتونم دعا بکنم که این سرزمین نازنینمون نابود و زمین سوخته نشه... و بشه قبل اینکه به قسمت های غیرقابل برگشت ماجرا برسیم، یه راه نجاتی پیدا کنیم...
تنها آرزوم هم برای همه اینه که فعلا سلامت بمونن و کمترین آسیب فیزیکی و روانی رو تجربه کنن