میزان اضطرابی که دارم تحمل میکنم واقعا به طرز مسخره ای غیرقابل کنترل شده... هر چیزی که میشه یه موج جدیدی اتفاق میفته... واقعا نمیدونم توی این بلبشو... واقعا گل بگیرن در اون سنجش رو ... همه رو توی یه هچلی انداختن احمقا... واقعا هرچی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم خدایا ما داریم با چه احمق های مجنونی سر وکله میزنیم... الان با توجه به شرایط خیلی از بچه ها تهران و حتی اصفهان و غرب کشور رو نمیزنن... این جوری عملا و رسما همه چیز به هم میریزه... واقعا نمیدونم... هرکسی یه تحلیلی میکنه و میترسم از این که سنجش همین یه مرحله رو بذاره و تمام... تا الان هرچیزی که همه فکر میکردن نمیشه، قطعا شده... واقعا دیگه نمیدونم باید چه غلطی بکنم.. آینده ام رو هواست... از هر وری میرم که یه کاری بکنم که درست تر بشه اوضاع، یه ذره بتونم یه کاری بکنم یه چیز جدیدی پیش میاد... واقعا نمیدونم باید چه غلطی بکنم.. نمیدونیم چه غلطی بکنیم کلا... واقعا میترسم بیشتر از اینی که الان هست،گند بخوره به زندگیم...
کی میشه از این کابوس ها بیایم بیرون... یعنی نه زندگی شخصی ام، نه زندگی جمعی ام نه مملکتم... واقعا نمیدونم... همش یه استرس جدید، یه شوک جدید حالم دیگه داره بهم میخوره.... از اول امسال توی یه کابوسم هر روز هم داره بدتر میشه... واقعا دیگه نمیدونم به چی میشه چنگ انداخت...این دوران حتی تنها هم هستم و نمیشه از کسی هم توقع داشت... یعنی اعصابم همه جوره پاشیده... واقعا همش میگم کاشکی این جوری نبود به خودم لعنت میفرستم که شاید اگر یه ذره بیشتر خودم رو جمع و جور میکردم و چه میدونم قاطی کارای بچگانه و مشکلات نمیشدم، این قدر آسیب نمیدیدم... الان حداقل یکم بیشتر میتونستم مطمئن باشم از اوضاع.... و خب حتی نمیدونم که قراره آینده چی پیش بیاد... اصلا معلوم نیست چی به چیه... نمیدونم... خسته ام به شدتتتت خسته ام... واقعا دیگه نمیکشم... نمیتونم...
یه تایم هایی واقعا میگم این چه سرنوشتیه واقعا ماها بهش گرفتاریم... هر ور میری مصیبت... واقعا چرا باید این همه برای کوچیک ترین چیزها جنگید، واسه بقا واسه حداقل ها واسه اینکه بتونی یه تجربه خیلی خیلی معمولی رو داشته باشی... برگردم عقب از کل این زندگی واقعا انصراف میدم... اون روز به مامانم به شوخی میگم ببین اگر برگشتی به سال 77 هیچ وقت به آوردن بچه فکر نکن... هم خودت کم رنج میبری هم من دیگه نخواهم بود...
نمیدونم... واقعا خیلی خیلی خسته ام... قراره چه جوری ادامه بدیم واقعا رو نمیدونم... فقط دلم میخواد تموم شه... یعنی یه خبر خوب نمیاد... یا حداقل یه نقطه اوجی از اخبار بد نیست... یعنی هر چیزی رو درست میکنی، یه چیز دیگه خراب خواهد شد... یا میگی دیگه بدتر از این نمیشه که...
یه روزی وقتی چندین سال دیگه به این روزا برگردیم واقعا اگر باشیم ، خودمون یحتمل میگیم چه جوری عبور کردیم از این ماجرا ها ... دیگه فکر کنم مشاورهای انتخاب رشته و تراپیست و ... یکم هیچی ندارن بگن:)
من نمیگم ته بدبختی های دنیا هستم ولی با افتخار بنده هم کم بدبخت نیستم:)