ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

مغشوشاتِ مکتوب

میخوام اگر بشه مجدد نوشتن منظم رو شروع کنم... با محتوای افکار نامنظم... در مورد موضوعات بی ربط... برای توصیف دوران نامعلوم و آشفته... دوره ی ویژه برای تصمیم گیری... پر از افکار استرس زا... پر از ناامیدی و شک...

دیروز داشتم فکر میکردم اسم امسال رو بذارم سال عبرت... نمیدونم قراره به سال منتهی شه این دوران یا دهه ای ادامه پیدا کنه... حدودا 1/3 از عمرم گذشته ولی خب سال های نه چندان زیادی از بزرگسالیم گذشته... و وارد دوره ای شدم اخیرا که بیشتر از هر وقتی متوجه تنهایی ام در تصمیم هام میشم... اشتباهه اگر بگم ساپورت کافی ندارم.. برعکس فکر میکنم اگر دچار فروپاشی مغزی نشدم به خاطر ساپورت روحی و روانی هست که دارم... از پدر و مادرم تا دوست هام تا تراپیستم...

امروز که داشتم در مورد سختی تصمیم گیری برای تخصص با توجه به شرایط پیش روم میگفتم، تراپیستم حق گفت( مثل اکثر موارد:)) ) که ذهن و افکار من شبیه حالت یه دادگاه یا بحث خانوادگی خیلی داغه که توش هر فردی سعی میکنه با شور و حرارت از حق خودش دفاع کنه و بلند ترین صدا رو داشته باشه... و همین میشه هرج و مرج کامل؛ و نتیجه ای هم نخواهد داشت برای تصمیم گیری... و این جور مواقع مدام باید بگم آقایون خانوم ها سکوت... نظم دادگاه رو رعایت کنین ظاهرا:)

من منظم فکر کردن رو هیچ وقت یاد نگرفتم و نمیدونم گاهی هم متعجب میشم که تا اینجای کار چه شکلی توی زندگیم، تونستم به همین چیزایی که دارم برسم... یحتمل با صرف انرژی بیش از حد نیاز....

من یه ذهن آشوب گر و یاغی داشتم که همیشه توش پر از هیاهو بوده، پر از افکار پخش و پراکنده... که همه چیو با هم میخواسته... و مستعد به پرت شدن از مسیر تفکر به کوچیک ترین تکانه... فقط کافیه ترک موزیک عوض بشه، چیزی ببینه، حرفی بشنوه یا هر جرقه ای توی گوشه دیگه ای ازش روشن بشه که بره و به اون فکر کنه... همین الان حتی برای نوشتن این نوشته دارم جون میکنم، مدام از جام بلند میشم، دارم به هزار تا چیز فکر میکنم... واقعا به نظرم دیگه تایمشه که یکمم به این فکر کنم که درست فکر کنم:)))

به هر حال به نظر میاد دنیای بزرگسالی و تنهایی تصمیم گرفتن، و اصولا تصمیم سرنوشت ساز گرفتن داره روز به روز بیشتر خودش رو نشون میده... چیزی که داره نگرانم میکنه و نمیدونم چه قدر باید بهش بها بدم و چه قدرم اصلا میشه در موردش کاری کرد اینه که من از پس این بزرگسالی و زندگی برمیام... یا اصلا شاید مشکل همینه که من دارم مدام به همه چیز هم زمان فکر میکنم، به " بهترین گزینه" فکر میکنم ولی فقط با کلی داده ذهنم رو مغشوش میکنم....شلوغش میکنم... و بعدش میگم وای استرس گرفتم... اگرچه که مجموعا تا اینجا تو زندگیم یه چیزای ماژوری رو که میخواستم مثل رشته و چیزای دیگه رو بهشون رسیدم، ولی شاید اگر این ماجرا رو بهترش کنم، بتونم بهتر هم عمل کنم... واقعا غبطه میخورم به کسایی که ذهن های منظم و تنظیم دارن... که میتونن افکارشون رو مدیریت کنن بهتر...ولی خب حداقل باید سعی ام رو بکنم...

یکم به این یک هفته نیاز داشتم برای رو به راه کردن اوضاع روانم... خیلی burn out شده بودم توی این مدت و خب بعدش چون حس کردم که امتحان رزیدنتی رو هم خوب ندادم بیشتر حس کردم که همه اش توم انباشته شد... ولی خب همین که اجازه دادم هر حسی میخوام رو داشته باشم و یکم بهتر باشم و دنبال منطقی سازی همه چیز نباشم، خودش باعث شد باری از روی دوشم برداشته بشه...

حالا نمیدونم شاید بگین هی تراپی تراپی کرد و تراپی ...ن عه:)) ولی برای من توی این یکسال تراپی باعث شد به جای فرار از یه سری مشکلات دائمی و تکراری که مخرج مشترک همه شون خودم بودم، بتونم راه حل پیدا کنم که اون مسائل رفته رفته حل بشه یا حداقل ریشه یابی بشه و توجه ام بهشون بهتر جلب بشه... اگرچه که تراپی با این هزینه هایی که این روزها توی زندگی هامون داریم و حداقل برای ما قشر خرده بورژوا گاهی کمر شکن و نگران کننده است، شاید به نظر لوکس بیاد ولی خب حداقل امیدوارم بتونم ادامه اش بدم...

روحی روانیتصمیمروزنوشتههرج و مرج
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید