ویرگول
ورودثبت نام
ugly stepsister
ugly stepsisterدر حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

نمیخوام

این حجم از تنهاییم خیلی مسخره است... گاهی فکر میکنم نامرئی ام... یه تصویر و پس زمینه محو که به ثانیه رد میشه ... شبیه یه جور سیاهی لشکر... که هیچ جای فیلم حضورش حس نمیشه...از همه چیز بی خبرم... اصولا از زندگی هیچ کس هیچ خبر خاصی ندارم... مدام دارم اضطراب میشکم که نکنه یه چیزی داره میشه که من ازش خبر ندارم... و هیچ انرژی خاصی هم ندارم... حس میکنم همه دارن میرن و من وایسادم... حس میکنم بیشتر از هر وقتی دنیا داره مدام داد میزنه تو صورتم که هوی... تو هیچ ارزشی نداره بود و نبودت... تو ناچیز تر از اونی هستی که تفاوتی داشته باشه حضورت... خیلی وقته توی هیچ جمع دوستانه ای نبودم.... حتی وقتی هستم هم خوبه ولی گذراست... نه کار کردم این چند وقت، نه حتی دیگه مطمئنم چیزی از مهارت های پزشکی و بالینی ام مونده... دیروز سعی کردم چند دقیقه ای یه Chapter از هاریسون بخونم ولی حس کردم بدیهیات داره یادم میره...

چه جوریه که این قدر هیچی از وجود من بود و نبودش به نظر هیچ فرقی نداره... من چه شکلی این قدر بی ارزشم؟

الان اگر بیفتم بمیرم کی میفهمه جز خانواده ام؟ احتمالا حتی صمیمی ترین دوست هام بعد از مدتی متوجه بشن... شایدم اصلا تا مدت ها متوجه نشن که یه چیزی غیرعادیه... که چرا من نیستم؟

اگر الان به بعد دیگه نباشم، تا الان توی زندگیم چی کار کردم؟ آره درس خوندم، دکتر شدم( البته با ارفاغ چون هنوز پایان نامه رو دفاع نکردم) ، ساز زدم،کتاب خوندم، یه تایم های خندیدم و گریه کردم، خندوندم و گریه دادم... ولی خب چی؟ عشق رو هنوز تجربه نکردم، هیچ جایی رو توی دنیا ندیدم، خیلی از چیزایی رو که دلم میخواد نخوندم...

و خب هیچ کس هیچ وقت نفهمه یحتمل من اصلا زنده بودم... هیچ کس عاشقم نمیشه، هیچ کس حتی بهم نمیگه که دوسم داره... مدت هاست جز از زبان مامان و مینا اونم یحتمل وقتی گفتم حس میکنم هیچ کس دوسم نداره، نشنیدم کسی بیاد بهم بگه دوست دارم.. حتی دوست و خانواده نگفتن، چه برسه کسی رو عاشقش بشم، اون عاشقم بشه... و فکر کنم هرچه قدر هم که دوست های صمیمی داشته باشیم، بازم برای یکی حداقل مثل من جای اون پارتنر خالی میمونه... نمیدونم... هیچ کدومش جای اون یکی رو نمیگیره.... ولی حس میکنم مدام این حس رو دارم که من مشکل دارم... من واقعا مشکل دارم... چه شکلی این قدر بی ارزشم؟ چه شکلی این قدر دوست داشتنی نیستم؟ هیچی واقعی نیست انگار... هیچ تجربه اشتراکی ای ندارم... کسی نیست که شاهد باشه انگار... همش منم، تنها.. پیاده روی تنها، کافه تنها، اشک ریختن تنها، خندیدن تنها، کتاب خوندن تنها، ترسیدن و وحشت زده شدن تنها... خیلی وقته کسی داوطلبانه نوازشم نکرده... همش حس میکنم اگر نگم کسی براش مهم نخواهد بود حتی بخواد بیان کنه... که فلان لحظه بهت فکر کردم، که برام مهمی، که بودنت یه ذره ای خوشایندی به زندگیم داده... نه... منم مثل هزاران نفر دیگه ام تو زندگی دیگران... یه دوست، حتی به عنوان فرزند هم این قدر توی خونه بودم یحتمل که دیگه فرقی نمیکنه...

انگار فقط منم و یه کوله بار ازغم، احساس ترس از تنهایی، نیاز به مورد محبت و نوازش واقع شدن، دیده شدن، من موندم و من... نمیدونم واقعا... انگار بقیه خیلی خوب دارن از پس همه چیز برمیان... و من حتی تو باغ نیستم که قراره برای آینده ام چی کار بکنم؟ نه پول دارم در حال حاضر، نه کار میکنم، نه برنامه ای دارم که دقیقا باید چی کار کنم، و همش این جوریم که خب الان چی کار کنم؟ ولی از اون ور همش میترسم، فکر میکنم من چه جوری باید تصمیم درست بگیرم؟ اگر قرار نیست کسی منو هدایت کنه، اگر تنها بمونم چی؟ من از پس زندگیم برنمیام که... من واقعا میترسم... چه جوری بقیه فهمیدن که باید چه مسیری رو طی بکنن؟ چه جوری اصلا حتی وقتی توش بودن فهمیدن به نفعشون بوده یا چی؟چه شکلی هشتشون گرو نهشون نیست، تازه یوگا هم میکنن، پول هم درمیارن، دوسشون هم دارن،هزارتا تجربه خفن هم دارن؟

من چی؟ من یه بدبخت میان مایه موندم این وسط.... همه چیزایی که فکر میکنم مهمه مهم نیست، چون تهش وقتی هیچی دیده نشه و خودت باشی و خودت، چه اهمیتی داره؟ کی اهمیت میده تو به چی فکر میکنی؟ و خب آره لذت میبری ولی اون نیاز به دیده شدن و شنیده شدن چی؟

آره قراره به زودی برم سر کار و به هرحال زندگی جدید... ولی خب همون جا هم... به هر حال من تجربه کار و بیمارستان و اینا رو دارم... تهش که چی؟ بازم اونجا نهایتا کسی اهمیت نمیده... کسی نیست که فکر و رفتارش جوری باشه که با من حال کنه؟ اگرم باشه یا مقطعی ای هست یا یه چیزایی درست پیش نمیره... من زیادی این وسط همیشه یه جوریم یا شایدم برای یه جوری بودن زیادی معمولی... یه جایی از طیف گیر افتادم که هیچ سرش نزدیک نیست:)

دلم میخواد داد بزنم... نمیدونم انگار همون روح غمگین و عجیب توی بدنم داره زوزه میکشه واسه خودش:)

حتی آدم هایی رو اگر پیدا میکنم شبیه منن یا مثلا دوست دارم باهاشون معاشرت کنم، نمیدونم واسه اینه که میخوام ازشون تایید بگیرم؟ یا اصلا توهم دارم که ممکنه با هم مچ خوبی باشیم ارتباط خوبی بگیرم؟ یا اصلا دردم چیه؟

نمیدونم به هر حال دلم یه تایمی میخواد که همه چیز درست شه یکم... خسته ام از اینکه این قدر درست نمیشه هیچی... توی هیچ زمینه ای... همه چیز همون قبلیه... هی میگن صبر کن ، کم کم ... خب پس کی؟

از اون ور تلاش برای دوام آوردن و اینکه خب باشه بپذیر که هیچ ...هی نیستی و زندگیتو بکن... قرار نیست آپولو هوا کنی... ولی خب من نمیتونم با این کنار بیام... من همش دلم میخواد یه کاری بکنم... دلم نمیخواد این قدر معمولی باشم... من با این کنار نمیام... دلم میخواد یه اثری داشته باشم، بود و نبودم فرق کنه.... و حتی اگر یکی بهم بگه خب نمیتونی... دلم میخواد بزنم تو دهنش...:))

من نمیخوام مثل این آدم هایی باشم که هر روز میبینم این ور اون ور...نمیخوام یه آدم متوسط الحال باشم، هیچ کار تاثیردار و واقعی نکنم، فقط قهوه بخورم، سیگار بکشم عکس بگیرم، نمیخوام همون کارهایی رو بکنم که همه میکنن، نمیخوام یه پزشک معمولی، یه دختر معمولی ، یه آدم معمولی باشم... نمیگم بده ولی من بیشتر از اینا میخوام... داستان های جدید میخوام...آره اصلا دنبال تاییدم... آره دلم میخواد محترم واقع بشم... دلم میخواد مراسم های مهم شرکت کنم... برای یکی فرش قرمز شرکت کردن مهمه، برای من کارم، اندیشه ام... نمیگم هیچ کدوم به اون یکی برتری داره... ولی من نمیتونم تحمل کنم که همه عمرم کارای معمولی کنم و نگم آقا من این کارا رو کردم که در حد توانمندی خودم، واقعا تونستم خودم رو به یه جایی برسونم، شکوفا کنم خودم رو ....

نمیدونم...

یحتمل فردا توی تراپی حرف واسه گفتن زیاده....

دوست داشتنیعشقتاثیرگذارملال
۲
۰
ugly stepsister
ugly stepsister
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید