روزی نیست که ذهن و روان من یکی رو شگفت زده نکنه... بعد از اینکه کلی حرص میخورم و به مسائل تکراری واکنش های تکراری و اولیه نشون میدم، یا مثلا با وجود آگاهی به mind game هایی که رخ میده، اینکه چه قدر یه سری چیزا معیوب هست و نهایتا آن چیزی که بشه میشه چه من فکرشو کرده باشم چه نه، ولی بازم مدام حس میکنم دلم میخواد همه چیز رو کنترل کنم و باید یه کاری بکنم و مثلا عضو شدن در فلان گروه در مورد قلب یا نورو داره من به من کمک میکنه در حالیکه چیزی جز اعصاب خردی و استرس واسم نداره!
نمیپذیره و یاد نمیگیره مغزم که ببین تو توی یه دیوونه خونه زندگی میکنی که یه عده مجنون دارن برای سرنوشت تو تصمیم میگیرن... اینکه اونی که توی فلان سازمان نشسته از جمله سنجش، اصلا براش تو یا هزاران نفر دیگه مهم نیست، اون فقط میخواد یه کاری کنی بیشتر و بدتر همه رشته محل ها با یکی پر بشه... همین قدر تو سرنوشتت بی اهمیته براش... پس در نتیجه منطقیه که هزاران بار داره بدون فکر به اینکه چرا باید این قدر با فواصل نزدیک هی انتخاب رشته رو تمدید کنه، این که اصلا چرا اگر میخواست تا آخر تیر مدام تمدید کنه، اومد وسط جنگ بدون هیچ اطلاعیه قبلی سایتش رو باز کرد و مجبور کرد که یه دور انتخاب کنین؟ این که چرا اصلا صبر نکرد یکم اوضاع آروم شه بعد باز کنه... چرا هزار مرتبه تمدید میکنه؟وقتی میتونه یه بازه طولانی بده یا مثلا کلا بگه ملت من یه هفته دیگه باز میکنم سایت رو و وقتی همه چیز اکیه پس یه بار انتخاب کنین... تو این سوالات بی مفهوم رو مدام میپرسی و عصبی میشی و حرص میخوری بدون اینکه کوچک ترین فایده ای داشته باشه... بعدش میای و مجدد حرص میخوری از حروم زادگی و بی اخلاقی یه عده... از مشاور گرفته که فقط تو رو اسکناس میبینه تا اون هایی که دیگه میبینن چاره ای جز انتخاب رشته ندارن و فکر میکنن چه جوری با هر دغل و بی اخلاقی ملت رو کنار بزنن... و بله همه این ها هست...
کی گفته دخترم دنیا قراره جای خوبی برای زندگی باشه؟ قراره مردم با اخلاق باشن، قراره همه چیز درست باشه؟
ناسلامتی تو 25 سال از عمرت گذشته... تو دیگه با اون دختر بچه دبیرستانی که اولین بار دید چه جوری ملت سر هم رو کلاه میذارن برن به زور بچپن توی یه رشته ای که اصلا حقشون نیست فرق داری... هزار بار خودت شمشیر رو از پشتت کشیدی بیرون... ناسلامتی تو یه زن 25 ساله ای توی خاورمیانه :))))
ولی خیلی بامزه است که این جوری باز هم درگیر بازی های روانی میشی و .... واقعا فکر میکنم اگرچه آگاه بودن بهشون و تمرین خودآگاه برای کمتر کردن تصمیم های غریزی میتونه تا حدی تعدیل کنه ولی نهایتا صفر نمیشه....
تغییر راحت نیست و مدام یه جنگه... این همه یه جور اعتیاده... اعتیاد به استرس و اضطراب... اعتیاد به تلاش برای کنترل همه چیز در ظاهر برای کاهش ابهام در آینده... نشدنیه جانم... آره ولی این اعتیاد رفتنش از بدنت بعد از این همه سال هم بدون تلاش نشدنیه... باید به هرحال یه کاری کرد... وگرنه تایم و انرژی زیادی سر این حرفای تکراری ازت میره... باید یه جایی که فکر میکنی موثر هست یه کاری بکنی ولی نهایتا معمولا این جوریه که کاری از دستت برنمیاد... هزارم که داد بزنی و فریاد کنی بازم چیزی نمیشه خیلی اوقات... گاهی فقط باید اینو بدونی که اکی تو حرفت رو زدی کاری که باید رو هم کردی بقیه اش دیگع شانسه... بعدا هم غصه نخوری... چون همین الانشم فاتحه خودت رو خوندی... با این حجم از استرسی که دادی به خودت پدر موهات، پوستت ، بدنت رو خوندی...
اشکالی نداره استرس داری ولی خب اگر نمیتونی تحمل کنی مجبوری نهایتا بری توی فیلد های کم استرس تر... ولی تهش هیچی ارزشش رو ندارع.... لزوما چون همه دارن یه کارهایی رو میکنن تو اگر انجامشون ندی عقب موندی یا اصلا مسیر درست همینه...
خیلی راه اومدی...قبول کن که واقعا داری تلاشتو میکنی بقیه اش دیگه دست کسی نیست! نمیدونم حتی نوشتن این ها به خودم اینجا اصلا منطقیه میتونم تو دلم بگمشون :)))))
همون که بمرانی میگه....
به چیزای خوب فکر کن... که ما زنده ایم به امید زنده ایم به رویا به فردا... به چیزای خوب فکر کن اگه راهی نمونده تکیه گاهی نمونده تو دنیا...