.
.
.
.
من با چشمانی کنجکاو صدایت میزنم
و تو
بی اعتنا از صدا زدن هایم ، بی اعتنا از فریاد های از سر دلخوشی ام ،
مرا به دنبالت روانه میکنی ،
من به دنبالت می آیم بی آنکه بدانم به کدام سو میرویم ، و تو
تکه پارچه ای که بر روی چشمانم بسته بودی را می گشایی و
من از خواب تابستانی ام بیدار میشوم بی آنکه بدانم به کجا رفته بودم ،
چشمانم را باز میکنم و صبحی دیگر را آغاز .
پ.و : بدان هیچ دلیلی صبح زیبایتان بخیر ??