ویرگول
ورودثبت نام
saba
saba
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

صبحی دیگر ؛

.
.
.
.

من با چشمانی کنجکاو صدایت میزنم

و تو

بی اعتنا از صدا زدن هایم ، بی اعتنا از فریاد های از سر دلخوشی ام ،

مرا به دنبالت روانه میکنی ،

من به دنبالت می آیم بی آنکه بدانم به کدام سو میرویم ، و تو

تکه پارچه ای که بر روی چشمانم بسته بودی را می گشایی و

من از خواب تابستانی ام بیدار میشوم بی آنکه بدانم به کجا رفته بودم ،

چشمانم را باز میکنم و صبحی دیگر را آغاز .

?
?


پ.و : بدان هیچ دلیلی صبح زیبایتان بخیر ??




هر انسانی بوی خودش را دارد ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید