saba
saba
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کوچه شماره ۱ ?

صبح یکشنبه

بیرون میروم اما سریعتر از همیشه به سمت خانه بازمی‌گردم با گام های بلند قدم بر میدارم و دستم را روی قلبم فشار میدهم ضربان قلبم تندتر از همیشه می‌تپد کلید را وارد زبانه در میکنم و با دو به سمت اتاق گوشه خانه روانه میشوم ، بدنم را زیر پتو میکشم و با صدای بلند گریه میکنم.



غروب دوشنبه

از ترس اینکه موری ( پیرمردی در کتاب سه شنبه ها باموری) بمیرد کتاب را نمی‌خوانم چون شاید اگر چند صفحه دیگر بخوانم او برود و مرا در کتاب تک و تنها بگذارد.



عصر سه شنبه

به پدی آب میدم ، بغلش میکنم و کمی با اوصحبت میکنم که در خانه دلش نگیرد ?



چهارشنبه شب

شب مثل یک رویا به خوابی عمیق فرو می‌رود و من در میابم که گویی ابر ها می‌خواهند خاطرات هرچند تازه ای را به خاطر بیاورند پس من نیز از شب تقلید می کنم و به خواب میروم که مزاحمشان نشوم .



سه شنبه ، چند دقیقه مانده به سال جدید

برای آزادی




سه شنبه شب

اگر من بتوانم چشم هایم را ببندم فردا صبح به دیدنت می آیم ، اگر من بتوانم بگذرم از این شبِ تاریک فردا صبح به دیدنت می آیم...




چهارشنبه ظهر

به روستا که رسیدم ، مردی با کلاه قهوه ای که کلاهش را در دستانش گرفته بود به من دست تکان می‌داد ، فهمیدم چه می‌خواهد بگوید شاید دوباره می‌خواهد برایم داستان هایش را تعریف کند و آنقدری حرف بزند که پیرزن قصه مان از کلبه ای کوچک بیرون بیاید و صدایش را بالا ببرد که وقت عصرانه شده و او نمی‌آید ، باری دیگر من را به خانه شان دعوت می کند اما من دعوتش را نمی پذیرم چون شاید پیرزن قصه مان از من خوشش نیاید ، برخورد محکم قطره های باران بر شیشه ماشین مرا از دیدن ادامه رویا منع می کند.


☘



پ.و ۱ : مدتی بود که بنابه دلایلی نمیتونستم بنویسم اما برای دوباره برگشتم با یه پست رنگی ??
پ.و ۲ : مرسی از همتون که هنوز دنبالم میکنین ، امیدوارم سال قشنگی داشته باشید?








هر انسانی بوی خودش را دارد ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید