میتوانستم بگویم در چهره اش جمله ی ( حالا چی میشه بخری ؟ ) به وضوح دیده میشد ، پسرک با چشمانی عجیب و گنگ به من نگاه میکرد و من بی حرکت مانده بودم ، نگاهی به گل هایی که در دستانش بود کردم ، معنی آن رنگ زیبای گل ها و صورت غمگین و خسته پسرک نمیدانستم چه میتواند باشد! گل ها زیبا و جذاب بودند اما به پسرک که نگاهی کردم دیگر گل ها برایم مهم نبودند ، دلیل ناراحتی اش را نمیدانستم اما از اینکه میتوانستم حداقل کمکی به او کنم بینهایت خوشحال بودم ، دست در جیب هایم کردم اما پولی پیدا نکردم ، دهانم از تعجب در زیر ماسکی که داشتم باز ماند بازهم در مقابل پسرک مشغول گشتن جیب هایم شدم ، امکان نداشت ، همین دیروز... حس بدی داشتم و نمی دانستم در آن لحظه چه بگویم ، فقط شنیدم که گفتم پولی ندارم و او رفت ، بی هیچ حرکتی برای چندین ثانیه ایستادم ، با خودم می گفتم که چرا تنها هستم؟ چرا کیفی با خودم نیاوردم؟ و چرا اصلاً در جیب هایم پولی نیست ؟
و من تابحال خودم را انقدر شرمنده و عصبانی ندیده بودم،
پ.و : حتی لحظه هایی که دیگران به من نیاز دارند هم حاضر و آماده نیستم ،
پ.و ۱ : ای کاش لااقل نشانی ای میگرفتم ،