ویرگول
ورودثبت نام
m_27657145
m_27657145
m_27657145
m_27657145
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

«زوال خزان»

پاییز آمده بود، با کلاه بافتنی کهنه‌اش که پر از صدای خش‌خش برگ بود. آهی از نهادش بلند شد؛ مسیری که پیموده او را خسته کرده بود. چروک‌های صورتش حکایت از عمرش داشتند. صندلی‌ای پیدا کرد و بر روی آن نشست. خورشیدبانو به تازگی از سفرش بازگشته بود و داشت به فرمانروایی تاریکی پایان می‌داد. پارک خالی از مردم بود، اما اشغال‌هایشان همچنان بود. پارکبان پیری در حالی که جارو می‌زد آوازی را زمزمه می‌کرد. نسیم آن را به پاییز رساند و لبخندی بر لب وی نشست. هرچند این تنها بارقه‌ای از آرامش بود، قبل از اینکه مشغول کارش شود. درختان، حتی تماشای آنها باعث می‌شد از خود بی خود شود. با آنکه یک ماه از آغاز فصل می‌گذشت، درختان همچنان بیدار بودند. به همین خاطر، او را از اقامتگاه دل‌انگیزش بیرون کرده بودند تا خود، شخصا وارد عمل بشود.

دست‌هایش را به هم کوبید و ابرها آسمان را تسخیر کردند. صدای اعتراض خورشیدبانو بلند شد، اما به سادگی نادیده‌اش گرفت. باد شمالی سوار بر ابری پیدایش شد و شروع به تاخت و تاز در پارک کرد و باشیطنت لای کت پاییز پیچید. پاییز با تکان سر به دوست قدیمی‌اش درود گفت. آهی از سوی درختان به گوش رسید، لرزیدند و آرام لباس خواب‌شان را پوشاندند. پاییز کلاهش را از سر برداشت و کمی برگ روی زمین ریخت. از همین الان قادر بود هیجان مردم را لمس کند. بالاخره کارش به پایان رسید. ایستاد و کار دستش را نگاه کرد. برقی در چشمان عسلی‌اش درخشید. درختان انگار آتش گرفته بودند و باد هم کمی ایستاده بود تا نفسی تازه کند. ابر‌ها با دیدن زیبایی پارک به گریه افتادند و کمی بعد عطر زندگی هم در فضا، با باد می‌رقصید.

پاییز کلاهش را مرتب کرد و سرش را سمت آسمان برد و گفت:«بفرمایید! کارم تمام شد. و باز هم من باید گند انسان‌ها رو درست کنم. حالا میشه بزارید برگردم خونه؟»

مهدیس

مهدیس

پاییزدرختان
۰
۰
m_27657145
m_27657145
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید