. همه ما «یادگاری نوشتن» را دوست داریم. گاهی روی یک کاغذ، گاهی یک دیوار، گاهی تنه یک درخت و گاهی تن یک انسان! تن ما بوم نقاشی هر گذرنده ایست که در طول عمرمان گذاشتیم تا رویش را بتراشد و یادگاری بنویسد. تا اینکه یک روز رو به روی آینه، نگاهمان با یک موجود زشت گلاویز شد. هزار زخم بی قاعده کنار هم نشسته بودند بدون آنکه معنایی داشته باشند. هرکدامش ، دست خط یک نفر بود. نه میشد پاکش کرد و نه میشد بیخیالش شد. لباس های ضخیم تر دوختیم و تن کردیم تا چشم بیینده ای به حقیقت کریه وجودمان نیافتد. اما هر روز ، نفس زنان و خیس عرق از کابوسی فرار میکردیم که در آن لباسمان افتاده بود و هزار نفر به نیت کشتن هیولا به سمتمان حمله میکردند. جالب آنجا بود که نقاش های ندانم کار هم میان آن ها بودند و یادشان نمی آمد که گوشه ای از تصویر کریه را خودش کشیده بودند. بعضی ها تا آخر عمرشان نو به نو لباس های جدید دوختند و زیر پوستش دروغ تحویل هم دادند تا روزی که روی سنگ غسالخانه، چشم مرده شور بدبخت به حقیقت زشت وجودشان افتاد و به جای قطعه نیک نامان در دره هیولاها چالشان کردند. اما بعضی دیگر طاقت سوزش زخم هایشان زیر پوست دروغ را نداشتند. دسته دوم هیولابودن را پذیرفتند و کم کم مرام هیولازیستن را آموختند و به ترسناکی زخمهایشان شدند. آنها به هر انسان قلم به دستی که رسیدند، بدون آنکه اول از مهارتش باخبر شوند، به جرم نقاش بودن تکه تکه اش کردند و استخوانش را در کلکسیون قتل عام هایشان نگه داشتند تا باهر بار نگاه به آن ها خیالشان راحت شود که دیگر هیچ کسی باعث به دنیا امدن یک هیولا نمیشود. اما دسته آخر به کلاس نقاشی رفتند تا هنر ترمیم را یادبگیرند. قلم به دست گرفتند و خودشان زخم های تازه تری را روی بوم وجودشان زدند. زخم هایی که نقطه اتصال زخم های گذشته شد. درد بیشتری را تحمل کردند تا پرتره ای خیره کننده از خود زندگی را به وجود آورند. بعد از آن ، دیگران ساعت ها منتظر می ایستادند تا با صورتی که روزی ترس به جانشان می انداخت، عکس یادگاری بیاندازند. دسته آخر کوله بستند و پا در سفری گذاشتند تا به هیولاها و انسان نما دو درس بیاموزند. اول اینکه زخم ها میتوانند زیبا شوند به شرطی که در طرحی بزرگتر جایشان را پیدا کنند. و درس دوم این بود که برای جلوگیری از تولد هیولاها، باید نقاشی کردن را یاد بگیریم وگرنه هیولای بعدی از ندانم کاری خود ما زاییده خواهد شد.