با توام...
وقتی همسن تو بودم...
میدانی تو جوانی، خامی، کم تجربهای ...
بزار به سن و سال من برسی آن وقت ...
الان به حرفم گوش کن، مطمئنم بعدن دعایم میکنی ...
این همه برات زحمت نکشیدم که امروز اینو بهم بگی ...
وقتی میشنوم نسل پیشین به موجودات پسین خود، دلسوزانه این رهنمونها را میدهد، بیشتر از همدلی، نوعی درد مرموز در وجودم میپیچد. واضحتر بگویم در سرم؛ دقیقن یک ناحیه کمربندی بالای سرم. گاهی از خود میپرسم این همه یقین که در کلام ما موج میزند از کجا میآید؟ یقین به اینکه من به واسطهی سالهای عمرم لزوما از تو بیشتر میدانم.
تصور میکنم بسیاری از ما به چند تختهی کهنه و پوسیده چسبیده و میخواهیم جوجههای امسالی را سوار بر آن، به سرزمین موعود بفرستیم. ما فراموش میکنیم تاریخ مصرف برخی از آنها گذشتهاست.
گاهی اجازه دهیم نفس بکشند. نگران نباشیم، موجوداتی ناکارآمدتر از ما نخواهند شد. مایی که حتا آداب ارتباطات سادهی انسانی را نمیدانیم. مایی که حتا آداب شنیدن صدای عزیزانمان را نیاموختهایم. شاید هم اصلا عزیزمان نیستند. از منظر ما، آنها موجوداتی هستند که کل عمرشان را فقط باید مدیون زحماتمان باشند.
گاهی میپرسیم چرا صدای آنها آنقدر بلند است؟ بیاییم برای دقایقی به گوشهای خود شک کنیم، شاید ایراد از آنهاست.
تمرین کنیم صدای عزیزانمان را بشنویم.
حتا به اندازه سه جمله.
یک ، دو ، سه.
البته با دهانی بسته و ذهنی خاموش. کلید OFF باورهایمان فراموش نشود. بگذاریم قد بکشند. تمرین کنیم کوله بار ترسهایمان را بر دوش آنها نیفکنیم. برایشان سنگین است. آنها زیر این فشار نفسگیر تاب نخواهند آورد.
میدانم برای مایی که نیاموختهایم چگونه بشنویم، انعطاف سخت است. من اولین بار با این جمله به خودم آمدم:« یک جمله میگم و تو دیگه ول نمیکنی.» واکنش اولیهام آزردگی بود. شاید هم نیاز داشتم آزرده شوم تا فرصت یابم در خلوت خود بیشتر فکر کنم.
و بعد شروع کردم به تمرین. نمیگویم از آن روز همواره موفق عمل نمودم؛ اما سعی خود را میکنم.
اگر تصمیم بگیریم هر روز یک قدم مورچهای برای اصلاح خود و بازنگری باورهایمان برداریم به خیر و ثواب نزدیکتر است تا یک قدم فیلی برای «آیندهی روشن» او.
با تشکر از آشور عزیز که یکی از متن هایش مرا به یاد این تراشهی زندگیام انداخت.