بغض کرده و خیلی ناراحت بود. میگفت و میگفت. سعی کردم حال و هوایش را درک کنم.
پس از مدتی به او گفتم: «برای همه ما پیش می آید»
گفت: «نه آنقدر که من مدام ضایع میشوم»
گفتم:« برای من هم خیلی پیش آمده»
سرش را بالا آورد و گفت: «چندتاشو بگو»
فکر کردم؛ به مغزم فشار آوردم؛ اما در آن لحظه، دست به نقد چیزی یادم نیامد. مطمئن بودم در طول عمر گرانبهایم خیلی جاها ضایع شدهام. اما در آن لحظه خاطرهای برای بیان در ذهنم جان نگرفت. بیاختیار خندیدم. چطور امکان دارد آن همه حرص خوردهباشم و حالا یکی از آنها را به طور کامل به یاد نیاورم تا برایش تعریف کنم؟
حالا چرا اینها را گفتم؟ چند روز قبل هنگام پیمایش، دچار حادثهی شدم؛ خیلی جدی نبود؛ اما می توانست باشد. برای لحظاتی، بی توجه به درد و رنج ناشی از آن، فقط یک جمله مانند پرندهای خود را به این سو و آنسوی ذهنم میکوبید؛ « چقدر ضایع شدم». کمی بعد، وقتی خودم را جمع و جور نمودم، از افکارم متعجب شدم. پایم آسیب دیدهبود، آن وقت من نگران تفسیر دیگران از این رویداد بودم؟!
میدانید گاهی رویدادی باعث جزر و مد افکارمان شده و باورهایی را از اعماق وجودمان بالا میآورد که از مشاهدهی آنها شگفتزده میشویم. از آن روز بخشی از ذهنم به معنای حسیِ کلمهی ضایع شدن اندیشد. «ضایع شدن» از کجا سرچشمه می گیرد؟ آیا از ناتوانیهایمان میآید؟ از نگاه سرزنشگر خودمان به یک رویداد یا ترس از قضاوت دیگران؟ در گیر و دار این افکار نگاهی هم به فرهنگ لغات انداختم. ضایع شدن به جز معنای متداول کنفت شدن، مترادف با نابود شدن، فاسد شدن، پوسیدن است.
بعد ذهنم رفت پیِ این موضوع که آیا ضایع شدن در روابط انسانی واقعن یک «فعل» است یا فقط یک باور ذهنیست؟ آیا رویدادهایی که معمولا ناخواسته برای ما پیش میآید میبایست باعث پوسیدگی و نابودی روح و روان ما شود؟ آیا انتخاب ما این است ؟
مدتها بود تصمیم به تهیه چنین لیستی برای خودم داشتم؛ به واسطه دیالوگی که در ابتدا گفتم. اما حادثه چند روز پیش مرا مصر به انجام و اشتراکش با شما عزیزان نمود. تصمیم گرفتم از شما نیز بخواهم مرا یاری نمایید تا در مرور زمان «ضایع شدن»هایمان را با هم به اشتراک بگذاریم. نه برای اینکه با بیان آن خجالت زده شده و یا صرفا از خواندن آنها بخندیم. هر چند که تصور میکنم برخی از آنها در مرور زمان به خاطرات بانمکی تبدیل میشوند. بیشتر قصدم همدلی باهم است. اینکه یادمان باشد اگر هم ضایع شدنی در کار است، فقط مختص «من» نیست؛ مربوط به دورهی خاصی از زندگی هم نیست.
کامنتهای یکدیگر را بخوانیم. ببینم آدمهای دیگر، آنهایی که شاید فقط به نامی و عکسی می شناسیمشان چه حس و حالی را تجربه نمودهاند.
تصور می کنم نوشتن و خواندن خاطرهها سبب گردد:
یادمان بماند ما نیز مانند دیگران، فارغ از سن و سال، جنسیت و یا حتا دانش و مهارتهایی که داریم، گاهی در شرایطی قرار میگیریم که حس خوبی به عملکرد خود و یا بازخورد اطرافیان به رویداد پیشآمده نداریم.
و حواسمان باشد:
عدم رضایت از عملکرد فعلی خود و تلاش برای بهبود آن یک چیز است؛ اما خودسرزنشی و نادیدهگرفتن توانمندیهایمان قطعن موضوع دیگری است.
امیدوارم به مرور کامنت هایی ثبت شود که حس همدلی را در همهی ما تقویت نماید.
حرف آخر:
مراقب صدای درونمان باشیم. به خودمان نیاییم و ببینیم از درون ما را پوساندهاست.
در ضمن حواسمان به صدای بیرونیمان نیز باشد که اطرافیانمان را نابود نکند.
پ.ن: لطفا در ادامه خاطرات بگویید آیا با گذر زمان هنوز هم حس بدی به آن رویداد دارید؟ یا برای شما تبدیل به تجربهای ارزشمند و یا حتا خاطرهای جالب شدهاست؟