سلام
دیشب بارون زد
دو ساعتی شد فکر کنم و من پشت پنجره اتاقم نشستم و داشتم به سیاهی شب و نور های در امتداد انتهای کوچه نگاه می کردم
دو ساعت روی همون صندلی چوبی نشستم و خیره شدم به شب
به تو فکر می کردم
به تویی که جز یک نام نشان دیگه ای از من نداری من اما تو را می شناسم
نه از ان شناختن های سرسری یا حتی قطعی
ولی تو رو می شناسم
صدات رو شنیدم
احساست رو شنیدم
منطقت رو شنیدم
افکارت رو شنیدم
کاش میشد و می توانستم مرز بین دوستی و دوست داشتن را بهتر بدانم
بهم میگه آدم عجیبی هستم
هستم؟تو بگو
شاید هستم
هستم که اینطور این روزها پریشونم
هستم که تار افکارم دور قلبم بدجور به هم پیچیده
هستم که تمام دو ساعت را خیره آسمان خالی بودم
این روزها؟
میگذره
کمی اضطراب دارم
کمی تشویش برای تمام روزهایی که قراره تجربه کنم
برای تمام ادمهایی که قراره ببینم
برای دل هایی که قراره پیش آدم هایی جا بگذارم
برای کتاب هایی که قراره بخونم
برای چیزهایی که قراره بفهمم
برای اهنگ هایی که قراره گوش بدم
برای چشم هایی که باید به ان ها خیره بشم و تمام درونم را برایشان روی دایره بریزم
برای صدای خنده هامان
برای تمام وقت هایی که قراره از پشت تمام پنجره ها بیرون رو ببینم
برای پنجره ها
عجیبم؟
کی آخه برای پنجره ها تشویش داره ؟
کی برای پنجره ها مضطرب میشه؟
دلتنگی می دونی چیه؟
دلتنگ شدی؟
مثلا برای تصویری که در هر پنجره می بینی دلتنگ شدی؟
برای قاب سفید و سیاه و توسی و ابی و قرمز ...؟
من برای دلتنگ شدن تشویش دارم
برای ایستادن و تماشا کردن و یک هویی دل ریختن و دل دادن و وابسته شدن و انس گرفتن و در اخر سقوط لحظه ها تشویش دارم
برای اینکه من تو را می شناسم اما تو من را نه تشویش دارم
احساس غریبی می کنم
میان ادم ها غریبه ام
میان کوچه ها غریبه ام
میان حرف ها غریبه ام
میان هیاهو ها غریبه ام
من حتی در همین لحظه ها هم غریبه ام
گاهی خودم را فراموش می کنم
می گردم دنبال خودم ولی هرچه می گردم
خبری از من نیست
انگار هیچ وقت نبوده ام
جلوی آینه می ایستم و باز هم خودم را پیدا نمی کنم
تنم را نمی بینم
اشک هایم ولی پیداست
در این جان دلتنگ اشک هایم خوب خوب پیداست
مثل خون جاری است
می دود روی تمام احساسم
ولی با اشک ها مگر می شود کسی را پیدا کرد
چه کسی را دیده اید بگوید فلانی را گم کرده ایم اشک هایش اینگونه بود ندیدینش شما؟
و کسی هم باشد بگوید آها همان اشک های دلتنگ را می گویی که به پنجره ها خیره می شد ؟
که یک شب بارونی پشت یک پنجره نشست و فکر کرد و فکر کرد و آنقدر فکر کرد ولی باز هم خودش را پیدا نکرد؟
با هواشناسی قرار گذاشته بودیم که امروز هم بارانی باشد
او قول داده بود
از صبح به انتظار بارون به ابرهای تیره خیره شدم
به ابر های دلگیر و کبود
از امروز دو ساعت بیشتر نمانده
ابر هارا نمی بینم
ولی بوی شب و غم و خاک و دلتنگی از پنجره اتاق دارد می ریزد داخل
و من باز هم تشویش دارم برای....