
دهه شصت و هفتادی باشی و خاطرهای با پیکان نداشته باشی، خب قطعاً محاله. ما هم جزو همان خانوادههایی بودیم که یکی از آن پیکانهای خوشرنگ، بعد از کلی بیماشینی نصیبمان شد. استارتِ ماشیندار شدن را هم داداشم که تازه ۱۸ ساله شده بود، زد؛ البته بدون گواهینامه! چون پدر جان ما بعد از کلی کشوقوس برای گرفتن گواهینامه، آخر سر موفق نشد و خودش میگفت حتی علامت «ریزش کوه» را هم نتونستم جواب بدهم.
بلاخره بعد از کلی دعوا و مرافعه، پیکان سبز پستهای مدل ۵۹ توسط داداش جان وارد خانه ما شد. بماند که این پیکان با رانندهی بدون گواهینامهاش، هر روز مشغول چرخزنی بود و هر روز خدا، بیچاره، یک طرفش جرواجر میشد.
اما اصل داستان پیکان سبز پستهای:
روزی از روزها برای اولینبار برادر گرامی تصمیم گرفت اهل خانه را دور دور ببرد. مادر جان که هم هیجانزده شده بود و هم شاکی (چون داداش گواهینامه نداشت)، با کلی التماس قبول کرد. ما سه خواهر قد و نیمقد – که آن موقع راهنمایی و دبیرستان بودیم – با قیافههایی مثل گچ سفید و دستانی لرزان، همراه مادر که تسبیح به دست ذکر میگفت، راهی دور دور در خیابانهای سرد پاییزی تبریز شدیم.
با ورود به پیکان سبز پستهای و دیدن روکش صندلیها که خالخالیاش تو ذوق میزد و یک سگ مجسمهای روی داشبورد که در هر دستانداز، سرش را تکان میداد و صد البته استشمام بوگیر توت فرنگی غلیظ، کمی حالمان بهتر شد.
اما چشمتان روز بد نبیند! با هر پیچ از کوچهها و خیابانهای فرعی، با رانندگی شوماخرگونهی برادر، دلمان چنان میلرزید که میخواستیم همانجا بالا بیاوریم. بلاخره به خیابان اصلی رسیدیم که آرامتر بود و احساس کردیم داریم لذت دور دور را میبریم. مادر در همان حال هم مشغول ذکر بود که ناگهان یک فلکه کوچک از دور پیدا شد.
ما با زاویه ۴۵ درجه در حال دور زدن فلکه بودیم و مادر صلواتش را تا «اللهم صلّ علی...» رسانده بود که ناگهان با یک ترمز وحشتناک به جلو پرت شدیم. سه خواهر عقب، برادر راننده و مادر سرنشین جلو، همگی چشمهایمان را که باز کردیم، دیدیم به پیکان کرمی قراضهی یک پیرمرد زدهایم. چون از پشت زده بودیم، مقصر شناخته میشدیم.
پیرمرد با جیغ و داد از ماشین بیرون پرید؛ انگار که کسی وسط ماجرا تلف شده باشد. داداش ۱۸ سالهمان که از ترس میلرزید، پیاده شد. ملت هم جمع شدند و ما همچنان داخل ماشین گیر کرده بودیم، چون با آن شلوارهای گلگلی و پیراهنهای رنگارنگ (بله با لباس خانه آمده بودیم!) خجالت میکشیدیم پیاده شویم.
پیرمرد مدام سرش را میزد و میگفت: «وای ماشینم! ماشینم داغون شد! زود به افسر زنگ بزنید!»
داداش هم به التماس افتاده بود. در این میان، پیرمرد که خساست از چشمانش پیدا بود، فهمید برادر جان گواهینامه ندارد و فریادهایش بیشتر شد. مادر هم که ذکرش اثری نکرده بود و نیمهکاره مانده بود، با ظاهر ژولیده و با همان لباسهای گلمَنگلی از ماشین پیدا شد و شروع به التماس کردن، کرد.
خلاصه مردم جمع شدند و با هزار التماس، توافق شد به افسر زنگ نزنند و ما همانجا خسارت لبپر شدن چراغ پیکان پیرمرد را بدهیم. اما مگر ما پول داشتیم؟ یک قرون همراهمان نبود! ما که اولینبار سوار ماشین شده بودیم اصلاً نمیدانستیم برای دور دور باید پولی محض احتیاط در جیب داشت.
پیرمرد وقتی دید ما پول نداریم، صورتش سرختر شد و یقه برادر بیچاره را گرفت و گفت: «یا همین حالا پولم رو میدی یا زنگ میزنم افسر بیاد پدرت رو دربیاره!»
در همین لحظه، یک آقای جوان که دلش به حال ما سوخته بود، ۵۰۰ تومن (آن زمان ۵۰۰ تومن حسابی پول بود!) از جیبش درآورد و به پیرمرد داد تا شرش را کم کند. پیرمرد هم پول را گرفت و با عصبانیت رفت. ما ماندیم و بدهی...
مرد جوان گفت لازم نیست پول را پس بدهید، اما مادر که به حلال و حرام خیلی اهمیت میدهد، گفت باید آدرستان را بدهید تا بعداً پول را برگردانیم.
ما سه خواهر که از پشت ماشین صحنه را میدیدیم و از خجالت و اضطراب داشتیم آب میشدیم، ناگهان فکری یه سرمان زد. منزل خالهمان در همان حوالی بود. سریع با همان شلوارهای گلگلی از ماشین بیرون پریدیم و با سرعت برق و باد به سمت خانه خاله دویدیم تا پول را بگیریم و به مرد جوان بدهیم. پول را که پس دادیم، با کلی تشکر دوباره سوار پیکان شدیم؛ در حالی که یکی از چشمان پیکان سبز خوشگلمان از برخورد با پیکان پیرمرد خسیس ورم کرده بود!
با همان رانندگی شوماخری برادر به خانه برگشتیم. بعد از آن، به جز داداشم، هیچکس دیگر حتی بعد از گرفتن گواهینامه سوار پیکان سبز پستهای نمیشد. چند ماه بعد هم پیکان فروخته شد و پولش در یکی از بانکهای سرمایهگذاری خصوصی که آن زمان خیلی باب بود، دود شد رفت هوا!
و ما ماندیم بدون پیکان پستهای… و بدون پولِ پیکان پستهای.