از پشت پنجره اتاقم به بیرون نگاه می کنم؛ چه برف دل انگیزی، قطرات آبِ رو شاخ و برگ درختِ ته حیاط همچون مرواریدی می درخشند.
دانه های برف چه با آرامش با زمین همراه می شوند، ولی من هیچکدام را نمی بینم؛ فقط تو را در ذهنم تداعی میکنم، تویی که محرم اسرارمی، تویی که یاورم، رفیقم، همه کس و کارمی، من در هر دانهی برف، تو را میبینم، من در آخرین برگ افتاده از شاخهی درخت تو را می بینم.
چه خوب است با تو همراه شدن در میان سردی روزگار...