به انتظار ایستادهایم
تا اگر شد به شکل دیگری نمایان شویم
به انتظاری که شاید نامرغوب باشد ،
به انتظار ایستادهایم
انگار دیگر امیدی نیست
هر روز زمانی را از دست میدهیم
دیگر این توان حالمان را فردا نداریم
تنها چیزیست که خوب میدانم ؛
به انتظار ایستادهایم
حرکتهایمان را کردهایم و به انتظار برکتهایشان ایستادهایم.
هر کس به انتظار چیزی ایستاده است
هر کس داستانی مخصوص خودش را دارد
که اگر چنگ بزند بر بدن شخص دیگر خراشی ایجاد میکند ،
برای همین جدیاش نمیگیرم
خودمان را میپرستیم ، در مقابل کسی که خودش را هم نمیپرستد.
به انتظار ایستادهام
به انتظار ایستادهام که فردایم برسد و از گذشته دوری کنم
به انتظار ایستادهام که دیروز برود و دیگر به آیندهام پیوند نخورد
چه شد حالا؟
در همین میدان من به جنگ تن به تن دعوت شدم
ولی «انتظار» ضربههایش را خیلی خوب میزند
جوری که نایی برای نفس کشیدن خشک و خالی هم باقی نمیماند.
در صف انتظار اینگونه میگذرد :
نفر جلویام میخواهد که به آینده برود که در آن خودش را از یادش بُکشت ،
فرد پشتسریام میخواهد که به گذشته برود ، گویا آینده دیگر برایش لذتی ندارد ،
یکی دیگر میگفت که اگر این انتظار ادامه پیدا کند فقط یک چیز میخواهم آن هم آلزایمر است ،
دیگری هم خواستهی ناچیزی را مدنظر داشت ،
میگفت که میخواهم به حرف دلم گوش بدم اجازه نمیدهند ؛
و من انگار میانهشان به دام افتادهام
اینگونه فکر میکنم
چون همهی خواستههایشان را یکجا میخواستم
ولی اشکالی ندارد ، این صف انتظار است
منم ایستادهام که فقط روزی برسد که تمام شود.
نفر اول صف که خیلی وقت پیش مُرد و از یادها رفت
خدا به داد نفر آخر برسد زمان زیادی باید به انتظار بایستد.
ما به انتظار نشستهایم
پاهایمان درد گرفته است
تا چندی پیش ایستاده بودیم
ولی دیگر جلوتر ها نشستند
پاهایشان درد گرفت ،
اینطور به گوشمان رسیده
و بعد ما هم نشستیم
به انتظار نشستهایم
و چه کُند است حرکت این خط نامتناهی
و اینبار نشسته دلیل انتظارمان را مجدد مرور میکنیم...
خواستههایمان را فقط خواندیم ، درون کلمات
دیدیم ، بدون احساس
شنیدیم ، بدون لمس
نوشتیم بدون درک هیچ حسی
و داخل ورقی سفید به شکلی آن را رسم کردیم که حس مالکیت روی آن داشته باشیم...
به انتظار ماندن که راز موفقیت نیست.